خانه
329K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۰:۴۵   ۱۳۹۴/۱۱/۲۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست
    پریسا انگار دیگه چیزیو نمیشنید...دنیا براش باندازه همون مطب کوچیک شده بود...چقدر آرزوی مادر شدنو داشت ...چقدر خودشو درکنار بچش تصور کرده بود....چقدر رویای مادر پدر بونه خوشد و اشکان رو در سرش پرورونده بود....اما حالا......ی نگاه به چهره آشفته از قبل اشکان انداختو با چشمایی که پر از اشک شده بود به صورت اشکان لبخند زدو آروم گفت اشکان بابا شدی...
    فضا انقدر سردو سنگینو اندوهبار بود که دکتر بی اختیار به بهانه آوردن ی پرونده ازاتاق خارج شدو چند دقیقه بعد در حالیکه ناراحتی از صورتش میبارید به اتاق برگشت..
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان