۱۰:۴۵ ۱۳۹۴/۱۱/۲۶
پریسا انگار دیگه چیزیو نمیشنید...دنیا براش باندازه همون مطب کوچیک شده بود...چقدر آرزوی مادر شدنو داشت ...چقدر خودشو درکنار بچش تصور کرده بود....چقدر رویای مادر پدر بونه خوشد و اشکان رو در سرش پرورونده بود....اما حالا......ی نگاه به چهره آشفته از قبل اشکان انداختو با چشمایی که پر از اشک شده بود به صورت اشکان لبخند زدو آروم گفت اشکان بابا شدی...
فضا انقدر سردو سنگینو اندوهبار بود که دکتر بی اختیار به بهانه آوردن ی پرونده ازاتاق خارج شدو چند دقیقه بعد در حالیکه ناراحتی از صورتش میبارید به اتاق برگشت..