خانه
329K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۲۲:۵۹   ۱۳۹۴/۱۱/۲۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19959 |39378 پست

    پریسا اما محکم سره تصمیم خودش ایستاده بود در جواب تمام حرفها و منطق های اشکان جوابهای بیهوده ای میداد تا فقط از تصمیم خودش دفاع کنه. اشکان دیگه عصبانیت از چشماش هم داشت میزد بیرون و شروع کرد به داد و فریاد ..پریسا که با توجه به محبت های بی دریغ این مدت اشکان انتظار چنین رفتاری رو نداشت ( یجورایی لوس شده بود ) با یک تصمیم یهویی و بچه گانه شروع کرد به جمع کردن لباس هاش ... هرچی اشکان میگفت این چه کاریه که میکنی این موقع شب کجا میخای بری از پریسا جوابی نمیشنید . موقعی که پریسا به جلوی در رسیده بود تا بره یک هویی و برای اولین بار سیلی محکمی رو توی صورتش احساس کرد تا به خودش اومد اما زود خودش رو جمع و جور کرد و گفت منو ببر خونه ی مادرم. اشکان هم که از رفتار خودش کمی پشیمون شده ولی بازم خوشحال بود اونوقت شب نزاشته زنش تنهایی بره بیرون ... سوار ماشین شدند و بدون اینکه یک کلمه حرف بزنن به دره خونه ی مادره پریسا رسیدن

    ویرایش شده توسط رهام 💙دنیز💕 در تاریخ ۲۶/۱۱/۱۳۹۴   ۲۲:۵۹
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان