پریسا اما محکم سره تصمیم خودش ایستاده بود در جواب تمام حرفها و منطق های اشکان جوابهای بیهوده ای میداد تا فقط از تصمیم خودش دفاع کنه. اشکان دیگه عصبانیت از چشماش هم داشت میزد بیرون و شروع کرد به داد و فریاد ..پریسا که با توجه به محبت های بی دریغ این مدت اشکان انتظار چنین رفتاری رو نداشت ( یجورایی لوس شده بود ) با یک تصمیم یهویی و بچه گانه شروع کرد به جمع کردن لباس هاش ... هرچی اشکان میگفت این چه کاریه که میکنی این موقع شب کجا میخای بری از پریسا جوابی نمیشنید . موقعی که پریسا به جلوی در رسیده بود تا بره یک هویی و برای اولین بار سیلی محکمی رو توی صورتش احساس کرد تا به خودش اومد اما زود خودش رو جمع و جور کرد و گفت منو ببر خونه ی مادرم. اشکان هم که از رفتار خودش کمی پشیمون شده ولی بازم خوشحال بود اونوقت شب نزاشته زنش تنهایی بره بیرون ... سوار ماشین شدند و بدون اینکه یک کلمه حرف بزنن به دره خونه ی مادره پریسا رسیدن