۰۰:۴۵ ۱۳۹۴/۱۱/۲۷
پریسا خسته و درمانده وارد خونه ی مادر شد ، نمیدونست به مادرش چی بگه ولی تمام سعیشو کرد تا مادر به ناراحتی او پی نبره
مادر وقتی چشمش به پریسا افتاد با تعجب نگاهش کرد و گفت پریسا جان چی شده دخترم؟ این وقت شب...
پریسا گفت : یهویی هوای دوران کودکی کردم ، انگار دلم برای اینجا تنگ شده بود .... و سریع وارد اتاق خودش شد، همه چی مثل قبل بود همون تخت کنار پنجره ، کمد لباس که هنوز چند دست لباس داخلش بود و کتابخونه کوچیک و قشنگش... ، مادر هیچکدومو دست نزده بود تا هروقت پریسا دختر یکی یکدونش میاد مثل قبل احساس راحتی کنه
پریسا خودشو انداخت رو تخت و شروع کرد های های گریه کردن ولی باید صدای گریه هاشو قطع میکرد !
چقدر سخت بود اینهمه سکوت دربرابر مشکلات ...