اشکان در حالیکه سنگینیه بار غمو ناراحتیه پریسا رو روی شونه های خودشم احساس میکرد...تمام مدت به چیزایی که از دست داده تو این مدت کوتاه فکرمیکرد...سنگین بود تحمل غم همسری که همیشه شاد بوده و خوشحال ولی حالا دیگه نیست...تحمل آینده ای که میدونی ومطمئنی توش مرگ عزیزت وجود داره...و این افکارو خیالات درست مثل یک فیلم از جلوی چشماش میگذشت...چقدر دوس داشت همه این مسایل ی خواب واقعی باشن...ولی افسوس که نبود...
چهره پریسا هیچ اثری از هیچ احساس غم یا شادی روش نبود...اشکان به این فکرمیکرد که آدما حتی برای غم خوردن هم باید شاکر باشن...چون وقتی حتی احساس غم رو هم نداری ینی دیگه تمومی...ینی دیگه فقط زنده ای...ینی انقدر عمیقه زخمت که تمام گیرنده های عصبیتو از کار انداخته و هیچ دردیو احساس نمیکنی...
الان پریسا تو این وضعیت بود به معنای واقعی غرق در غمی بینهایت بزرگ...غمی که مطمئنا فقط برای نبودنو رفتنش خودش نبود اشکان شک نداشت که تمام ناراحتیه پریسا بخاطر خلا نبود خودش و زندگیه اطرافیانش بدونه اونه...
چقدر زندگی میتونست بیرحم باشه...یاش شایدم ...
با صدای خانم دکتر داروخونه اشکان به خودش اومد...
اقای محترم این آمپولا و شیافایی که دکتر برای همسرتون نوشتن...از یک ساعت آینده باید به فاصله شش ساعت آپولارو تزریق کنن و بعدم شیاف هارو. در صورت نیاز..
حتی خانم دکتر تحویل دهنده داروها هم متوجه غم سنگین اشکان شده بود...
اشکان داخل ماشین نشست و طریقه مصرف داروهارو به آرومی برای پریسا گفت...
اشکان به سمت بیمارستان رفت و داروها و مجوز سقط رو به پذیرش تحویل داد...پریسا بستری شد و ...