خانه
329K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۳:۳۱   ۱۳۹۴/۱۱/۲۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست

    اشکان در حالیکه سنگینیه بار غمو ناراحتیه پریسا رو روی شونه های خودشم احساس میکرد...تمام مدت به چیزایی که از دست داده تو این مدت کوتاه فکرمیکرد...سنگین بود تحمل غم همسری که همیشه شاد بوده و خوشحال ولی حالا دیگه نیست...تحمل آینده ای که میدونی ومطمئنی توش مرگ عزیزت وجود داره...و این افکارو خیالات درست مثل یک فیلم از جلوی چشماش میگذشت...چقدر دوس داشت همه این مسایل ی خواب واقعی باشن...ولی افسوس که نبود...
    چهره پریسا هیچ اثری از هیچ احساس غم یا شادی روش نبود...اشکان به این فکرمیکرد که آدما حتی برای غم خوردن هم باید شاکر باشن...چون وقتی حتی احساس غم رو هم نداری ینی دیگه تمومی...ینی دیگه فقط زنده ای...ینی انقدر عمیقه زخمت که تمام گیرنده های عصبیتو از کار انداخته و هیچ دردیو احساس نمیکنی...
    الان پریسا تو این وضعیت بود به معنای واقعی غرق در غمی بینهایت بزرگ...غمی که مطمئنا فقط برای نبودنو رفتنش خودش نبود اشکان شک نداشت که تمام ناراحتیه پریسا بخاطر خلا نبود خودش و زندگیه اطرافیانش بدونه اونه...
    چقدر زندگی میتونست بیرحم باشه...یاش شایدم ...
    با صدای خانم دکتر داروخونه اشکان به خودش اومد...
    اقای محترم این آمپولا و شیافایی که دکتر برای همسرتون نوشتن...از یک ساعت آینده باید به فاصله شش ساعت آپولارو تزریق کنن و بعدم شیاف هارو. در صورت نیاز..
    حتی خانم دکتر تحویل دهنده داروها هم متوجه غم سنگین اشکان شده بود...
    اشکان داخل ماشین نشست و طریقه مصرف داروهارو به آرومی برای پریسا گفت...
    اشکان به سمت بیمارستان رفت و داروها و مجوز سقط رو به پذیرش تحویل داد...پریسا بستری شد و ...

    ویرایش شده توسط مامان مانیا در تاریخ ۲۷/۱۱/۱۳۹۴   ۱۳:۳۲
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان