۱۱:۴۱ ۱۳۹۴/۱۱/۲۸
صبح فردای آن روز وقتی اشکان از خواب بیدار شد، پریسا رو دید که پشت دفتر نوشته هاش نشسته و داره مطلبی رو مینویسه.
اومد نزدیکش و گفت : چیکار میکنی؟
پریسا گفت : دارم سعی میکنم با فکر کردن و نوشتن خودم رو بهتر بشناسم. همیشه تو زندگی ما حرفهای زیادی میزنیم که هیچوقت جتی به معنیش فکر هم نمیکنیم چه برسه به اینکه بخوایم بهشون عمل کنیم. مثلا همین که میگن خودت باش و ... همیشه یه شعار کلیشه ای باقی مونده.
ببین من نمیخوام جوری زندگی کنم که انگار یه سال فرصت دارم یا صد سال اما یه ایده به ذهنم رسید. میخوام جوری زندگی کنم که امسال مهمترین سال زندگیم باشه. از هر نظر. پس باید خودمو بیارم روی کاغذ و برنامه ریزی کنم که با یه تعادل خوبی بتونم یه سال معرکه رو داشته باشم ...
اشکان به شوخی گفت : یه سال معرکه! پس بعیده من توی نوشته هات جایی داشته باشم هان؟!
پریسا خندید و گفت : اصلا ازین لوس بازیا در نیار که من دیگه اون آدم قبلی نیستم. حالا بپر بریم یه صبونه باحال بخوریم. آمار یه کافه خیلی قشنگ رو گرفتم ...