خانه
329K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۱:۴۱   ۱۳۹۴/۱۱/۲۸
    avatar
    کاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    صبح فردای آن روز وقتی اشکان از خواب بیدار شد، پریسا رو دید که پشت دفتر نوشته هاش نشسته و داره مطلبی رو مینویسه.
    اومد نزدیکش و گفت : چیکار میکنی؟
    پریسا گفت : دارم سعی میکنم با فکر کردن و نوشتن خودم رو بهتر بشناسم. همیشه تو زندگی ما حرفهای زیادی میزنیم که هیچوقت جتی به معنیش فکر هم نمیکنیم چه برسه به اینکه بخوایم بهشون عمل کنیم. مثلا همین که میگن خودت باش و ... همیشه یه شعار کلیشه ای باقی مونده.
    ببین من نمیخوام جوری زندگی کنم که انگار یه سال فرصت دارم یا صد سال اما یه ایده به ذهنم رسید. میخوام جوری زندگی کنم که امسال مهمترین سال زندگیم باشه. از هر نظر. پس باید خودمو بیارم روی کاغذ و برنامه ریزی کنم که با یه تعادل خوبی بتونم یه سال معرکه رو داشته باشم ...
    اشکان به شوخی گفت : یه سال معرکه! پس بعیده من توی نوشته هات جایی داشته باشم هان؟!
    پریسا خندید و گفت : اصلا ازین لوس بازیا در نیار که من دیگه اون آدم قبلی نیستم. حالا بپر بریم یه صبونه باحال بخوریم. آمار یه کافه خیلی قشنگ رو گرفتم ...
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان