۱۳:۲۴ ۱۳۹۴/۱۱/۲۸

پریسا و اشکان از خونه بیرون اومدن پریسا اشاره کرد که میخواد پیاده روی کنه و اشکان هم خودشو آماده کرد برای ی همراهیه طولانی...
نفسهای عمیق پریسا اشکان رو به فکر فرو برده بود...پریسا به چی فکر میکنه؟ میخواد چکار کنه؟ چه نیرویی تو وجودش پدیدار شده؟
اشکان ...اشکان...صدای پریسا اشکان رو به خودش آورد
اشکان میدونی یوقتا بعضی حرفا با تمام سادگی که داره تاثیرات ژرفی روی آدم میزاره....طبیعیترین واکنش هر فرد بعد از فهمیدنه اینکه مبتلا به سرطان شده غمو اندوهه بینهایته...ولی من نمیخوام طبیعی باشم...نمیخوام دردو رنجی که دارمو دوچندان کنم...کمکم کن بهم ترحم نکن کنارم باش بیشتر از قبل لحظه به لحظه ولی دلسوزی نه....
میخوام این مدتو با تمام سختیاش زندگی کنم برداشتو دیدم نسبت به زندگی و زنده بودن عوض شده اشکان....یاد بچگیامون افتادم که تو جمع دوستامون میگفتیم خوب بود آدم میدونست کی وقت رفتنش ازین دنیاست....حالا من میدونم جالبه نه ؟ از بین تمام خواستههای کودکی خدا منو فقط شایسته این نوع دونستن کرده...حالا که میدونم وقت زیادی نمونده باید از لحظه لحظه های باقی مونده استفاده کنم...
اشکان ماتو مبهوت به صورت معصومو بی آلایش پریسا نگاه میکرد....چه آرامشی تو وجودش بوجود اومده بود...