خانه
329K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۳:۲۴   ۱۳۹۴/۱۱/۲۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست
    پریسا و اشکان از خونه بیرون اومدن پریسا اشاره کرد که میخواد پیاده روی کنه و اشکان هم خودشو آماده کرد برای ی همراهیه طولانی...
    نفسهای عمیق پریسا اشکان رو به فکر فرو برده بود...پریسا به چی فکر میکنه؟ میخواد چکار کنه؟ چه نیرویی تو وجودش پدیدار شده؟
    اشکان ...اشکان...صدای پریسا اشکان رو به خودش آورد
    اشکان میدونی یوقتا بعضی حرفا با تمام سادگی که داره تاثیرات ژرفی روی آدم میزاره....طبیعیترین واکنش هر فرد بعد از فهمیدنه اینکه مبتلا به سرطان شده غمو اندوهه بینهایته...ولی من نمیخوام طبیعی باشم...نمیخوام دردو رنجی که دارمو دوچندان کنم...کمکم کن بهم ترحم نکن کنارم باش بیشتر از قبل لحظه به لحظه ولی دلسوزی نه....
    میخوام این مدتو با تمام سختیاش زندگی کنم برداشتو دیدم نسبت به زندگی و زنده بودن عوض شده اشکان....یاد بچگیامون افتادم که تو جمع دوستامون میگفتیم خوب بود آدم میدونست کی وقت رفتنش ازین دنیاست....حالا من میدونم جالبه نه ؟ از بین تمام خواستههای کودکی خدا منو فقط شایسته این نوع دونستن کرده...حالا که میدونم وقت زیادی نمونده باید از لحظه لحظه های باقی مونده استفاده کنم...
    اشکان ماتو مبهوت به صورت معصومو بی آلایش پریسا نگاه میکرد....چه آرامشی تو وجودش بوجود اومده بود...
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان