دم دمه های صبح بود که به هتل بازگشتند و پریسا در دل با خود فکر می کرد کاش اتاق جداگانه گرفته بودند، به شدت به فکر کردن نیاز داشت. تارا حسابی خسته بود پس از آماده شدن برای خواب، پریسا و شیما را بوسید و گفت خیلی بهم خوش گذشت و خودش را روی تخت خواب انداخت و به سرعت به خواب رفت.
شیما هم روی تختش دراز کشید، اما پریسا اصلا خیال خوابیدن نداشت، در بالکن اتاقشان نشسته بود و فکر می کرد، طلوع زیبای آفتاب را دید و تمام لحظات زیبا و غم انگیز، تاثیرگذار و نقاط عطف زندگیش را در ذهن دوره کرد. هر گاه به نقطه ای می رسید که خودش و اشکان آن لحظه را با کمک هم خاص و به یاد ماندنی کرده بودند گرمای خوشایندی را در قلبش احساس می کرد.
درب بالکن را آرام باز کرد و وارد اتاق شد در گوشه ای از تخت شیما نشست و نجواگونه او را صدا کرد. شیما چشمانش را گشود و با دیدن چهره مصمم و رنگ پریده پریسا لبخند زد و گفت: چی شده؟ پریسا آرام گفت: شیما خیلی فکر کردم، با هر فلسفه و دیدگاهی به زندگی نگاه می کنم فقط عشقه که قلب منو گرم می کنه. صدایش لرزید... بدون عشق شادی برای من مفهومی نداره، اسمش خودخواهیه یا هر چی نمی خوام این روزا حتی لحظه ای بدون اشکان خوش باشم. ما همه زندگیمون رو با هم شریک شدیم. من همه بودنم رو با اون شریک شدم...به اینجای گفتگو که رسیدند شیما آرام از جایش برخواست و دست پریسا را گرفت و گفت: بهش زنگ بزن...پریسا گفت: الان؟
شیما با سر جواب مثبت داد. پریسا پروانه وار به سمت گوشی موبایلش رفت آن را برداشت و دوباره به بالکن بازگشت، با اولین زنگهای موبایل اشکان گوشی را برداشت: عزیزم تو الان چرا بیداری؟ پریسا گفت: تو هم بیدار بودی؟ اشکان: آره با مهران اومدیم درکه جات خالی داشتیم صبونه می خوردیم. چطوری عزیزم؟ خوش می گذره بهتون. پریسا گفت: اشکان سر قولت هستی گفتی هر وقت من بخوام مرخصی می گیری . اشکان خندید و گفت:بله پریسا: خب با اولین پرواز بیا اینجا بدون تو اینجا بهم خوش نمی گذره. اشکان خندید و رو به مهران گفت: خانم می فرمایند برم دوبی ! با اولین پرواز! مهران گفت:به پریسا بگو شب اونجاییم! اشکان گفت: چی می گی؟!! مهران گفت: کاریت نباشه همش رو بسپار به من و بلند جوری که پریسا بشنود گفت:به تارا بگو شب می بینمش!
شب همان دیسکو
پریسا بی پروا در شادی و هیجان در کنار اشکان می رقصید. مهران و تارا و شیما در گوشه ای نشسته بودند و خودشان را از دور در شادی دوستانشان شریک کرده بودند. کمی بعد مارک و ژرژ از راه رسیدند. مارک از دور برای تارا دست تکان داد. تارا با دست به او اشاره کرد که نزدیکتر بیاید، مارک و مهران را به هم معرفی کرد و به مارک گفت ترجیح می دهد امشب را با همسر خودش برقصد. مارک خنده ای کرد و به همراه ژرژ در کنار آنها نشستند و به گفتگو مشغول شدند.
ژرژ به حلقه ازدواج شیما اشاره کرد و گفت: شما هم متاهل هستید. شیما گفت:آره، ما ساکن لندن هستیم و شوهرم هم متولد و بزرگ شده همانجاست،.... به دلایلی ترجیح دادیم مدتی را دور از هم زندگی کنیم برای همین به کشور زادگاهم ایران آمده بودم و بعد از این سفر هم باز مدتی در ایران خواهم ماند. ژرژ دیگر کنجکاوی نکرد. تارا رو به شیما گفت: هیچ وقت نگفتی واقعا مشکلت با شروین چیه؟ شیما گفت:....