۱۴:۲۱ ۱۳۹۴/۱۲/۱۰
مهرنوشپنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
شیما گفت پس پارک آبی و شهربازی فراری چی؟ پریسا با خنده فریاد زد که اون که قبلا تثویب شده، هورراااااا!
قرار گذاشتن که امروز بعدازظهر شهربازی برن و فردا پارک آبی و به ترتیب همه ی برنامه ها رو اجرا کنن، پس برای ناهار به یه فست فود رفتن و سعی کردن ناهار سبکی انتخاب کنن، وقتی به هتل بر میگشتن کف دستای پریسا می سوخت دکتر گفته بود که ممکنه بعضی از عوارض شیمی درمانی بزودی بیاد سراغش، در ضمن احساس سرگیجه و کرختیی که همیشه تو این چند وقت باهاش بود داشت بیشتر می شد ولی پریسا اصلا قصد نداشت که این چیزها رو جدی بگیره پس با لبخند سرش رو به شدت تکون داد و به بعد از ظهر فکر کرد.
وقتی به هتل رسیدن توی لابی یه چایی خوردن و قرار شد از استراحت صرف نظر کنن و برای صرفه جویی در وقت فقط لباس مناسب شهر بازی بپوشن و همگی نیم ساعت بعد پایین توی لابی باشن.
وقتی به شهربازی رسیدن همگی دستبندهای اولویت دار رو برای فرار از صف های بلند خریدن و تصمیم گرفتن بازی ها رو با سریعترین رولرکستر دنیا که سرعتش در 5 ثانیه به 180 کیلومتر در ساعت می رسید شروع کنند، وقتی در حال سوار شدن بودن پریسا دلهره ی شیرین و البته کمی سرگیجه و احساس سبکی داشت، قطار با سرعتی شروع به حرکت کرد که ذهن هیچ کدومشون فرصت دادن دستور فریاد کشیدن هم پیدا نکرد، یک سرعت دیوانه وار و حمله آدرنالین سرخی رو به صورت زرد شده ی پریسا آورده بود و در زمان پیاده شدن با اینکه همه چیز براش با سرعت آهسته می گذشت، برق رضایت توی چشماش دیده می شد. با سرعت خودشون رو به اولین نیمکت ها رسوندن و برای اینکه به خودشون مسلط بشن فوری خودشون رو روی نیمکت ها انداختند، کم کم هر کدومشون موفق می شدن به خودشون مسلط بشن و لبخند جاشو به صورت های ترسیده و حیرت زده می داد، اشکان شروع کرد به فریاد زدن و خندیدن و شیما هم شروع کرد به تعریف احساساتش ولی پریسا تقریبا قادر به شنیدن هیچ صدایی نبود، حالش خیلی بد بود و دلدرد شدید همراه با حال تهوع و سرگیجه ارتباطش رو با خارج قطع کرده بود، بلند شد و سعی کرد به سمت دستشویی بره، بعد از چند قدم متوجه شد که امکان ادامه دادن رو نداره سعی کرد به سمت باغچه کوچیک کنار پیاده رو بره که تعادلش به هم خورد و با صورت توی باغچه زمین خورد، همه به سمتش دویدن ولی پریسا در حالی که بالا میاورد تقریبا از هوش رفته بود، اشکان با کمک تارا سعی کردن راه تنفسیشو باز کنن و شما فوری از یکی از نگهبان ها خواست که آمبولانش خبر کنه...
آمبولانس در حال راه افتادن بود که اسم بیمارستان رو پرسیدن و با عجله به سمت ایستگاه تاکسی ها دویدن.
وقتی به بیمارستان رسیدن پریسا به مرکز عکس برداری منتقل شده بود ، اشکان از شدت نگرانی و عصبانیت و شایدم ترس می لرزید، تارا هم به شدت گریه می کرد و شاید کمی خودشو مقصر می دونست، بلاخره پریسا رو که هنوز نیمه بیهوش بود آوردن و پرستار به اونها اطلاع داد که خوشبختانه ضربه ای که به سرش وارد شده آسیب جدی وارد نکرده ولی خبر بد اینه که دستش شکسته و فردا باید عمل بشه!
اشکان با نگرانی گفت پریسا یک بیماری مهم داره که باید در موردش به پزشک توضیح بده....