۱۱:۲۰ ۱۳۹۴/۱۲/۱۶

پریسا شادمان اشکان را در آغوش گرفت.
سه ماه بعد...
پریسا موفق شده بود اشکان را راضی کند تا خانه ای نزدیک خانه مادر پریسا رهن کنند. خانه جدیدشان دقیقا روبروی آپارتمان مادر پریسا بود. صبح بود و پریسا در کنار مادرش نشسته بود و با هم چای می نوشیدند. پریسا رو به مادرش کرد و گفت: مامان می خوام کلا از کارم استعفا بدم، درسته که حقوقش خیلی خوبه ولی واقعا با روحیات من جور نیست. دوباره چند تا کار واسه ترجمه گرفتم تارا هم چند تا شاگرد واسه تدریس زبان بهم معرفی کرده، با مریم هم قرار یه نمایشگاه بزاریم و شاید تونستم نقاشیهامو بفروشم. تازه بازم کلی وقت اضافه دارم و می تونم به ورزشهای مورد علاقه ام هم برسم. مادر گفت: خب اگه می خوای کار کنی که برو سر کار قبلیت هم توش کلی سابقه داری، هم شرکت خوبیه، حقوقت خوبه.... اگه هم نمی خوای کار کنی دیگه ترجمه و تدریس زبان و اینا دیگه چیه؟! این کارا مگه چقدر درآمد داره؟ پریسا پاسخ داد: همه عمرم مامان اینجوری به زندگی نگاه کردم اما دیگه نمی خوام ادامه بدم. از همون بچگی وادارم کردید برم رشته ریاضی بعدش دانشگاه رشته ای رو انتخاب کردم که گفتید پولسازه، بعدشم شد این، پس علاقه چی می شه. اگه رشته ای که بهش علاقه داشتم رو انتخاب می کردم مطمئنی موفق نمی شدم؟ مادر که رنجیده بود گفت: حالا می خوای همه تقصیرا رو بندازی گردن من. من چیزایی رو بهت می گفتم که فکر می کردم صلاحته. پریسا صورت مادر را بوسید و گفت: نه مامان، می دونم تو همیشه بهترین رو برام خواستی. اما من می خوام از این به بعد اون جوری زندگی کنم که دلم می خواد دیگه به حرفای منطقی ذهنم گوش نمی دم شاید دلم درست تر هدایتم کنه....