تارا خندید و گفت: حالا از کجا مطمئنی بچه تون دختر میشه. شیما در حالی که می خندید گفت: به اینش فکر نکرده بودم ولی واقعا دلم می خواد یه دختر داشته باشم.
یک هفته بعد پریسا، اشکان، مهران و تارا، شیما را تا فرودگاه همراهی کردند. شیما در پوست خود نمی گنجید و برای بازگشت لحظه شماری می کرد، شروین هم انگار از او بی تاب تر بود و ساعت به ساعت تماس می گرفت و منتظر بازگشت شیما بود.
پریسا که در اثر مصرف داروهای متعدد حسابی لاغر و تکیده شده بود، جلو رفت و شیما را در آغوش کشید و گفت: اگه تا آخر امسال زنده بمونم بازم می بینمت. شیما دستهای لاغر و رنگ پریده پریسا را در دست گرفت و گفت: حتما پریسا، با شروین واسه سال نوی خودمون میایم. پریسا با چشمان گودافتاده اش نگاه مهربانی به شیما کرد و گفت: تمام سعیم رو می کنم. اشکان دستش را به دور شانه پریسا انداخت و او را سمت خود کشید و گفت: شوخی می کنه حتما می بینیمتون.
شیما سرش را به پنجره هواپیما تکیه داده بود و به همه اتفاقاتی که بعد از ترک شروین رخ داده بود فکر می کرد که هواپیما با تکان کوچکی از زمین بلند شد.....