۱۱:۱۲ ۱۳۹۴/۱۲/۱۸

صدای لطیف و زیبای ماهنوش در فضای اتاق طنین انداخته و در آن شب روشن از نور ماه، آرامش صدایش به چشمان آوا و آندیا سرمه های خواب می پاشید. صدای تنفس آرام کودکانش رضایت کرخت کننده ای را به تن و جان او نیز ریخته بود. ماهنوش می خواند:
لالایی کن بخواب خوابت قشنگه.......گل مهتاب شبات هزار تا رنگه......یه وقت بیدار نشی از خواب قصه.......یه وقت پا نزاری تو شهر غصه.....
کم کم صدایش مبهم و مبهم تر می شد و سکوت فضا را پر می کرد. آوا مست صدای مادر غرق افکار کودکانه اش بود و با قطع شدن صدای ماهنوش رشته افکارش پاره شد، تکانی به خود داد و به سمت ماهنوش چرخید. چشمان درشتش در زیر نور ماه که از پنجره روبرو بر چهره اش می تابید برق می زد. ماهنوش با حرکت آوا چشمانش را گشود و به آرامی به آوا گفت: عزیزم خوابت نبرد. آوا بدون آنکه چیزی بگوید جستی زد و خود را در بغل مادر انداخت و شروع به گریه کردن نمود. ماهنوش آوای پنج ساله را به سینه می فشرد و در حیرت رفتار عجیب او سعی در آرام کردنش داشت. به ناگاه خاطره ای همچون صاعقه، ذهن تاریکش را چون روز روشن کرد، ماهنوش پنج ساله بود و در کنار مادر دراز کشیده بود، مادر لالایی می خواند و ماهنوش غرق در افکار کودکانه اش فکر می کرد اگر روزی مادر نباشد و او را ترک کند چه؟ اگر این صدای گرم و مهربان در شبهای دیگر او را به دنیای خیال نبرد؟ اشک در چشمان ماهنوش کوچک حلقه زد و به هق هقی صدادار تبدیل شد؛ خود را در آغوش مادر انداخت و از بیان آنچه از ذهنش گذشته بود احساس پریشانی می کرد. به همان سرعتی که خاطره پدیدار شده بود از بین رفت. عرق سردی بر تن و صورت ماهنوش نشسته بود، آوا را محکمتر بغل کرد و از اتاق بیرون رفتند. ماهنوش در حالی که موهای نرم آوا را نوازش می کرد زیر لب گفت: مامان اینجاست، هیچوقت تو رو تنها نمیذاره، عزیزم بهت قول میدم. نگران هیچی نباش. دختر گلم، من خیلی جوونم مامان جون و دوباره لالایی را زیر لب آنقدر زمزمه کرد تا آوا به خواب رفت....