۱۱:۴۷ ۱۳۹۴/۱۲/۱۸
نوشاندو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
ماهنوش به عادت همیشه صبح زود از خانه بیرون رفت تا بیدار شدن بچه ها یک ساعتی زمان داشت می خواست نان تازه بخرد صبحانه های خانوادگی را دوست داشت همسرش نیز به این عادت خوب ماهنوش خو گرفته بود. ماهنوش نان تازه میگرفت و هر 4 نفر با هم صبحانه می خوردند. هرچند آندیا بیشتر خرابکاری میکرد. دخترک 3 سال بیشتر نداشت. آن روز صبح آوا که چیزی از اتفاقات شب گذشته به یاد نداشت پشت میز گرد آشپزخانه نشسته بود و با متانتی که میدانست از پدرش دلبری میکند لقمه هایی که پدر گرفته بود را می خورد آندیا در صندلی مخصوصش نشسته بود و با قاشق ظرف فرنی اش را هم میزد کسی نفهمید چگونه ظرف برگشت و محتویاتش روی دامن محبوب آوا ریخت برق عصبانیت از چشمان آوا گذشت ولی برخلاف انتظار آوا آنرا بروز نداد بلکه با محبت به ماهنوش کمک کرد تا خرابکاری ها را سر و سامان دهد. ماهنوش لحظه ای را به یاد می آورد که برادر کوچکش آش را روی او برگردانده بود ماهنوش عصبانی شده بود ولی میخواست متین و عاقل جلوه کند . ماهنوش انقدر غرق جمع جور کردن بود که این فکر توجه اش را زیاد جلب نکرد حتی متوجه نشد بهزاد کی صورتش را بوسید و با او خداحافظی کرد. بعد ظهر ولی اتفاقی افتاد که تمام افکارش را تحت شعاع قرار داد...