خانه
329K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۲:۲۵   ۱۳۹۴/۱۲/۱۸
    avatar
    کاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    ماهنوش و بهزاد تصمیم گرفته بودن تا 5 سالگی آندیا رو به مهدکودک نفرستند و آوا اولین سالی بود که به مهدکودک میرفت.
    پس از بازگشت از محل کار، ماهنوش آوا رو از مهدکودک و آندیا رو از خونه مادرش برداشت و به خونه رفت.
    بعد از ظهر وقتی از خواب بیدار دید آندیا داره کف اتاق با عروسک هاش بازی میکنه اما خبری از آوا نبود. دنبال او گشت و خیلی زود پشت کاناپه مبل پذیرایی پیداش کرد. کاناپه پایه های کوتاهی بود و به راحتی نمیشد با خم شدن پشتش رو دید. رد تلاش های آوا برای بالا رفتن از کاناپه پریدن به پشت آن روی مخمل آبی رنگ مبل باقی مونده بود. ماهنوش سرش رو به حالت دالی گفتن برد پشت مبل اما چیزی نگفت!
    آیدا چند ثانیه ای به مادرش نگاه کرد و بی مقدمه گفت : من دیگه مهدکودک نمیرم.
    ماهنوش احساس کرد قبلا این صحنه را دیده و حسابی جا خورد ...
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان