ماهنوش با نوازش های دل انگیز مادر کمی آرام تر شد. مادر به آرامی اشک های دخترش رو پاک کرد و او را در آغوش گرفت.
"چرا عزیزم؟ اتفاقی افتاده؟ این طوری این اشک های طلا رو روی زمین نریز!"
ماهنوش وسط گریه با این جمله همیشگی مادرش لبخندی زد و گفت:" اون پسره منو می زنه! ازش می ترسم!"
"کدوم پسره؟!! توی مهد؟"
"آره، اسمش ایمانه. همیشه منو می زنه و اذیت می کنه. موهامو از پشت می کشه!"
مادر سعی کرد عصبانیتش رو کنترل کنه و دخترش رو محکم تر در بغلش فشرد و با مهربانی گفت:" نگران نباش ماهنوشم. مامان اینجاست. فردا میام مهد ببینم اونجا چه خبره!"
ماهنوش وقتی به خودش اومد آوا هنوز پشت مبل قایم شده بود و بغض کرده بود.