خانه
329K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۴:۰۸   ۱۳۹۴/۱۲/۲۲
    avatar
    کاربر فعال|646 |259 پست

    ماهنوش با نوازش های دل انگیز مادر کمی آرام تر شد. مادر به آرامی اشک های دخترش رو پاک کرد و او را در آغوش گرفت.
    "چرا عزیزم؟ اتفاقی افتاده؟ این طوری این اشک های طلا رو روی زمین نریز!"
    ماهنوش وسط گریه با این جمله همیشگی مادرش لبخندی زد و گفت:" اون پسره منو می زنه! ازش می ترسم!"
    "کدوم پسره؟!! توی مهد؟"
    "آره، اسمش ایمانه. همیشه منو می زنه و اذیت می کنه. موهامو از پشت می کشه!"
    مادر سعی کرد عصبانیتش رو کنترل کنه و دخترش رو محکم تر در بغلش فشرد و با مهربانی گفت:" نگران نباش ماهنوشم. مامان اینجاست. فردا میام مهد ببینم اونجا چه خبره!"
    ماهنوش وقتی به خودش اومد آوا هنوز پشت مبل قایم شده بود و بغض کرده بود.

    ویرایش شده توسط * سما * در تاریخ ۲۲/۱۲/۱۳۹۴   ۲۲:۳۱
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان