۱۴:۰۱ ۱۳۹۵/۲/۲۱

ماهنوش کوچک از شدت خشم و درد به خود می پیچید و در ذهنش به دنبال واژه مناسبی می گشت تا خشمش را خالی کند، می دانست ایمان در تلفظ کردن بعضی حروف مشکل دارد و برای بیان آنها با کمی لکنت مواجه می شود. نقطه ضعف او را یافته بود و تیر خشمش را به سمت نقطه ضعف ایمان پرتاب کرد: پسریه لال ....با اینکه ایمان از ماهنوش دور شده بود اما کلام زهرآگین او را شنید، با خشم گفت: بی بی بی ، اما نتوانست کلمه اش را تمام کند دوباره به سمت ماهنوش حمله ور شد و با بعض و کینه اینبار موهایش را محکمتر کشید.
ماهنوش ابتدای دشمنی با ایمان را به خاطر آورده بود.
صورت آوا را بوسید و گفت: اسم اون پسری که می گی چیه؟ آوا نگاهش را پایین انداخت و زیر لب گفت: پویا. ماهنوش گفت: عزیزم پویا مشکلی داره که تو متوجهش شده باشی؟ آوا بی آنکه فکر کند گفت: نه. ماهنوش پافشاری کرد و دوباره پرسید: هیچ مشکلی نداره؟ مثلا راحت می تونه حرف بزنه، راه بره،...؟ آوا که دیگر از شدت تعجب دهانش باز مانده بود گفت: مامان ! خاله کتی بهت گفت؟؟!
ماهنوش گفت: چی رو گفت؟
آوا: اینکه پویا نمی تونه خوب حرف بزنه!! در صدای آوا اعتراض و خشم را می شد دید. ماهنوش کمی از تصمیم عجولانه ای که گرفته بود پشیمان بود و گفت: نه آوا واقعا خاله کتی یا هیچکدوم دیگه از خاله های مهدکودک چیزی نگفتن. حالا خودت برام تعریف کن چی شده؟
و آوا که دوباره به ماهنوش اعتماد کرده بود شرح حادثه را گفت.
....
چند روز بعد.....