۱۶:۲۸ ۱۳۹۵/۳/۹
شب سر میز شام مثل همیشه همه با هم صحبت و شوخی میکردن. آوا و آندیا داشتن خودشون رو برای پدرشون لوس میکردن و بهزاد هم باهاشون شوخی میکردم. ماهنوش اما حسابی غرق افکار خودش بود، گاهی با یک لبخند یا جمله کوتاهی همراهیشون میکرد.
آوا انگار متوجه عدم حضور ذهن مامانش شده بود به اعتراض دست از شام خوردن کشید اما اعتراضی نکرد تا ماهنوش ازش بپرسه که چرا غذاتو نمیخوری؟
ولی ماهنوش دقت نکرد و اصرار بهزاد هم بی فایده بود. آوا و آندیا رفتن توی اتاقشون و بازی میکردن تا وقت خواب فرا برسه.
ولی ماهنوش وقتی ظرف پر از غذای آوا رو دید دوباره یکه خورد و احساس کرد که باید یه کاری بکنه ...