خانه
329K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۶:۲۸   ۱۳۹۵/۳/۹
    avatar
    کاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    شب سر میز شام مثل همیشه همه با هم صحبت و شوخی میکردن. آوا و آندیا داشتن خودشون رو برای پدرشون لوس میکردن و بهزاد هم باهاشون شوخی میکردم. ماهنوش اما حسابی غرق افکار خودش بود، گاهی با یک لبخند یا جمله کوتاهی همراهیشون میکرد.
    آوا انگار متوجه عدم حضور ذهن مامانش شده بود به اعتراض دست از شام خوردن کشید اما اعتراضی نکرد تا ماهنوش ازش بپرسه که چرا غذاتو نمیخوری؟
    ولی ماهنوش دقت نکرد و اصرار بهزاد هم بی فایده بود. آوا و آندیا رفتن توی اتاقشون و بازی میکردن تا وقت خواب فرا برسه.
    ولی ماهنوش وقتی ظرف پر از غذای آوا رو دید دوباره یکه خورد و احساس کرد که باید یه کاری بکنه ...
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان