۱۲:۳۴ ۱۳۹۵/۴/۶

ابتدا لبخندی حاکی از رضایت بر صورت آوا نقش بست اما افکاری از ذهنش عبور کرد که لبخند را بر لبانش خشکاند. با صدایی لرزان و بغض آلود گفت: سولماز چی؟ پرنیان؟ همه دوستام توی این مهدکودکن مامان! ماهنوش گفت: خب توی مهدکودک جدید باز دوست پیدا می کنی اما باز هر جور که خودت بخوای فقط من نمی خوام تو ناراحت باشی. شاید خودت بتونی مشکلی که بین تو و ایمان هست رو حل کنی...
فردای آنروز آوا از دور ایمان را می پایید، ایمان سوار تاب شده بود به محض اینکه تاب کناری ایمان خالی شد آوا جستی زد و روی آن نشست. چهره آرام ایمان در هم رفت و دستش را سمت آوا دراز کرد قبل از آنکه دستش به موهای آوا برسد آوا بلند گفت: ایمان تقصیر من بود، من حرف بدی بهت زدم...بعد کمی مکث کرد و دوباره گفت: معذرت می خوام. با گفتن این جمله کلیدی ایمان آرام گرفت. آوا از تاب پیاده شد و دستش را به سمت ایمان دراز کرد و گفت: دوستیم؟ ایمان با تردید دست آوا را گرفت و با سر پاسخ مثبت داد....تمام روز آوا و ایمان برای کشیدن نقاشی یا درست کردن کاردستی در کنار هم نشسته بودند و گاهی از هم قیچی یا مداد رنگی قرض می گرفتند.
ماهنوش با شنیدن جریان از اولین پیروزی خود کاملا راضی بود...