خانه
329K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۳:۵۶   ۱۳۹۵/۴/۶
    avatar
    کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    کلاس زبان آوا ساعت 5 تمام میشد و معمولا ساعت 5.30 به خانه می رسید. ساعت 7 شده بود و از آوا خبری نبود. دل ماهنوش مثل سیر وسرکه می جوشید. اولین و دومین تماسی که با آوا گرفته بود توسط آوا قطع شده بود و بعد از آن دیگر موبایل خاموش بود.
    قبل از ساعت 8 صدای چرخیدن کلید در در ماهنوش را از جا پراند، آوا با صورت سرخ و چشمهای ورم کرده به سرعت به سمت اتاقش راهی شد،  ماهنوش کیف کولی اش را گرفت و کیف از روی شانه آوا به زمین افتاد، ماهنوش داد زد آوا کجا بودی؟!! دوباره بغض آوا ترکید و رو به مادر گفت:چطور تونستی!!! ازت متنفرم. ماهنوش و آوا هر دو می دانستند که بهزاد تا چند دقیقه دیگر از راه خواهد رسید، مادر و دختر ترجیح دادند تا این مساله را بین خود حل کنند. آوا محکم در را بست و ماهنوش به سمت هال رفت و خودش را روی مبل انداخت.
    تمام شب آوا از اتاقش بیرون نیامد و درس را بهانه کرد.
    فردای آن روز باز آوا از مدرسه بسیار دیر به خانه آمد و داد و فریاد ماهنوش هیچ فایده ای نداشت....

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۶/۴/۱۳۹۵   ۱۴:۰۷
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان