۱۶:۳۹ ۱۳۹۵/۴/۶
مهرنوشپنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
ماهنوش کم کم داشت با خودش کنار میومد که اطلاع صرف از اتفاقات لزوما منجر به قضاوت درست و واکنش درست نمی شه، داشت به این موضوع فکر می کرد که خودش همه ی شیرینی ها و تلخی های این دوران ها رو چشیده بود و نتیجش تجریه های زندگی بود که الان هم بدردش می خورد ولی با این اتفاق عجیب جلوی خیلی از تجربه ها رو برای آوا گرفته بود، داشت فکر می کرد که خوشحال می شد اگه در بچگی روزهای سخت رو نداشت ولی اصلا راضی نبود برای فرار از اون روزهای تلخ همه ی روز های شیرین رو هم از دست بده
پس تصمیم گرفت که این راز رو برای همیشه پیش خودش نگه داره و دیگه از این اطلاعات برای قضاوت و اقدام استفاده نکنه ولی درست در زمانی که راه برای خودش تقریبا روشن شده بود با اتفاق عجیبی روبرو شد...
یکروز بعد از ظهر آوا طبق معمول سر موقع از مدرسه برنگشت، ساعت 6 بعدازظهر بهزاد اومد خونه ولی آوا هنوز برنگشته بود! ماهنوش مجبور شد در جواب بهزاد که حال آوا رو می پرسید و سراغشو می گرفت طفره بره
ساعت 9 شب هنوز آوا برنگشته بود
ماهنوش از نگرانی و استیصال داشت دیوونه می شد، شروع کرده بود به تماس گرفتن با دوستای آوا، بعد تماس گرفتن با پلیس و بیمارستان ها
ساعت 12:30 دقیقه شب با بهزاد که بی خبر از همه جا دچار شک شده بود و با نگاه خیره ای به دیوار روبرو نگاه می کرد توی اداره پلیس بودن....