رضا چرچیل- قسمت پنچم- اولین پست بهزاد لابی در روز دوم
چند هفته به همین منوال گذشت و تلاش همه زندانی ها برای نزدیک شدن به رضا بی نتیجه بود. یک روز صبح وقتی زندان بانها برای شمارش و بیدار باش این بند آمدند رضا که عادت نداشت زیاد بخوابد، بیدار نمیشد. جفری واعظ رفت بالای سرش و چند بار صدا زد آقا رضا؟ اما خبری نبود. چند بار تکانش داد.
رضا انگار که بیدار بوده باشد اما توجهی نمیکرده چشم هایش را به آرامی اما متعجب باز کرد. واعظ را بالای سر خودش دید و با نگاهی به زندان بان فهماند که همه چی رو به راه است و از تخت پایین آمد. یک ساعت بعد در فرصتی واعظ را تنها گیر آورد و در حالی که بازویش را میفشرد کنارش ایستاد و گفت : چرا برا خودت سوییت نگرفتی؟ اینجا مشکلی نداری؟
جفری همچنان لحن شوخ خودش را که اصلا به مذاق رضا خوش نیامده بود حفظ کرده بود : اختیار دارید قربان، سوییت برای شما از ما بهتروناست. ما که خورده پاییم زیر سایه شما.
رضا بی اعتنا گفت : توی این زندان یه پسر جوونی که به علت تصادف و قتل غیر عمد یه زن و بچه ش اینجاست. میشناسیش؟
جفری جا خورد اما سعی بیهوده ای کرد که عادی رفتار کند : قتل؟ نه بابا برا چی؟ من خبری ندارم.
رضا گفت : من 3 روز دارم میرم بیرون. اگه کاری اون بیرون داری بهم بگو!
رضا همچنان بازوی خودش را میمالید و درد و سوزشی ضعیف اما آزاردهنده احساس میکرد ...