۱۷:۵۶ ۱۳۹۵/۴/۲۳
مهرنوشپنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
رضا خیلی فکر کرد، موقعیت پیچیده ای بود، درگیری بیشتر ممکن بود دایره ی آدم کشی رو وسیع کنه تا جایی که پای خودش هم بیاد وسط، و اونوقت آزادی آبرومندانه بعد از 5 سال به خطر جدی میوفتاد، رضا خیلی هم اهل معرفت نیود ولی بدون فرهاد دست تنها می شد تا وقتی بتونه یک آدم تا حدودی قابل اعتماد پیدا کنه
واعظ چی؟ ممکن بود بزودی دوباره سر و کلش یا سر کله ی اعضای باندش پیدا بشه، رضا اهل ترس نبود و واقعا براش مهم نبود با میلیاردها تومن ثروت همین امروز بمیره ولی تا وقتی که زنده بود حسابی اهل حساب و کتاب بود.
خیلی منطقی با خودش به جمع بندی رسید، حمایت از یک قاتل جوری که به وضعیت عادی برش گردونه احمقانه بود، شاید بشه برای جبران جلوی اعدامشو گرفت و هوای خانوادشو داشت ولی دیگه نمی شد روی حضورش تو این بند حساب کرد.
واعظ چی؟ نمی شد با همچین آدم های چاقو به دستی شبا با خیال راحت خوابید، پس به نظرش رسید که برای اولین بار از قانون کمک بگیره، البته به روش خودش، درست کردن پاپوش و یک پرونده محلک جدید برای واعظ جوری که به سرعت سر مار قطع بشه، اونوقت شاید می شد با خیال راحت دار و دستشو برای این چند سال غر هم رد...
با این فکر ها بود که رضا شب رو به صبح رسوند.