خانه
328K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۰:۳۴   ۱۳۹۵/۴/۲۹
    avatar
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    موبایل شاداب زنگ خورد دوست صمیمی اش بود کمی که صحبت کردند قرار گذاشتند همان روز عصر بیرون بروند مهسا میخواست راجع به دوست پسر جدیدش با شاداب صحبت کند بعد از این که به کافی شاپی رفتند و چیزی سفارش دادند مهسا شروع کرد کاملا مشخص بود که برای صحبت کردند بی تاب است شاداب هم از شوقو شور او سر ذوق آمده بود. مهسا با آب و تاب از جریان آشنایی شان صحبت می کرد و هیچ ریزه کاری را فراموش نمی کرد 2 ساعت که نشستند تصمیم گرفتند به خانه شاداب بروند و آنجا صحبت کنند در آخر قرار شد زنگ بزنند تا دوست مهسا شب به خانه آنها بیاید و یک دورهمی کوچک سه نفره بگیرند دوست مهسا که وارد خانه شد مهسا او را معرفی کرد شاداب جون اینم شهرام دوستم....
    مشخص بود که اختلاف سن مهسا و شهرام زیاد است ولی به نظر می آمد این اختلاف سن برای مهسا جذاب است. شهرام به مهسا گفته بود که بسیار درگیر کار بوده و هیچ وقت در زندگی فرصت فکر کردن به ازدواج را نداشته است . آن شب بعد از اینکه کمی گفتند و خندیدند و شام خوردند تلفن زنگ خورد شهرام از صحبت های شاداب فهمید که با عمو صادقش حرف میزند از فرصت استفاده کرد و در نبود شاداب به مهسا گفت: عزیزم یادت باشه با دوستت بگی چیزی از رابطه ما به فامیلها و دوستاش نگه مهسا که سر خوشانه سرش را روی پای او گذاشته بود و روی کاناپه ولو شده بود پرسید: چطور؟ شهرام گفت: دوست ندارم مردم قضاوتمون کنن میدونم که هرکی بفهمه تو با من دوست شدی میخوان بشینن تفسیر کنن که من چرا با تو دوست شدم و بعد در حالی که روی او خم شده بود و گفت باشه هانی؟ مهسا لبخند زنان گفت: باشه عشقم
    شهرام ولی خیلی مطمئن نبود می دانست نمی تواند مدت طولانی ای فیلم بازی کند باید هرچه سریعتر نقشه اش را عملی می کرد
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان