۱۰:۰۳ ۱۳۹۵/۸/۱۱
نوشاندو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
قسمت چهارم:
هیچ کس آنتن نداشت ترس ناشناخته ای وجودشان را گرفت برایان که سعی میکرد قوی تر از بقیه به نظر برسد گفت: مهم نیست گوشی هاتونو خاموش کنید که اگه احتیاج به کمک داشته باشیم شارژ داشته باشه برای گرفتن تلفن s.o.s که آنتن نمی خواییم
کوروش با چشمان گرد شده تکرار کرد: s.o.s؟
صدای پای اسبی از انتها جاده سنگفرش شده ای که به قلعه مرموز میرسید به گوش رسید سارا با اشتیاق به آن سمت نگاه کرد و گفت: خدا رو شکر یکی پیداش شد
اما برایان و کوروش از روی غریزه هم زمان دنی و سارا را به پشت بوته ها هل دادند درست زمانی که هر 4 نفر پنهان شدند سوار رسید . لباسهایش عجیب بود ترکیبی از پارچه و آهن . قوی هیکل بود و شمشیر بلندی از کمرش آویزان بود سوار به سرعت دور شد
دنی با تعجبی که از وقتی پا به آن مکان گذاشته بودند لحظه به لحظه بیشتر میشد گفت: تو این گرما زره پوشیده بود چرا؟
کوروش در جواب گفت: شاید فیلم برداری ای چیزی ایه
برایان که مثل بقیه نیم خیز شده بود تا پشت بوته ها را ببیند نشست و گفت: بچه ها بسته هر چی گشتیم برگردیم
کوروش و دنی آشکارا نا امید شدند کوروش گفت: بیخیال برایان چیزی نشده که بیاین بریم گروه فیلم برداری رو پیدا کنیم اصن اگه یکی بتونه با ماشین برسونتمون ویلا که خیلی راحت تریم
سارا گفت: یه چیزی اینجا عجیب و ترسناکه
دنی گفت چیز عجیبش گونه های گیاهی شه که خیلی نادره من حدس میزنم واسه فیلم برداری اینجا رو اینجوری ساختن ولی با کامپیوتر میشد همه این کارا رو کرد چقد بی خود خرج کردن
- شماها کی هستین؟
با شنیدن صدای دورگه غریبه ای از پشت هر 4 نفر از جا پریدند سارا جیغ ضعیفی کشید پشتشان مردی روستایی با صورتی کثیف و لباسهایی عجیب کثیف و کهنه ، نیزه ای به سمتشان گرفته بود
بقدری ظاهرش عجیب بود که هیچ کدام نتوانستند حرفی بزنند
دنی اول به حرف آمد: ااا ما از دوستان خانوادگی آقای کولین هستیم
برایان بلافاصله از جا بلند شد و جلو رفت تا با مرد دست بدهد و اضافه کرد: من برایان کولین هستم پسر هری کولین ما توی املاک کولین در روستای دارتمور زندگی میکنیم
مرد با چشمان ترسیده به ظاهر برایان و دست دراز شده اش نگریست و نیزه اش را مشخصا سمت او گرفت
برایان یک قدم به عقب رفت
کوروش گفت: شما در حال فیلم برداری بودین؟ امیدوارم خراب کاری ای نکرده باشیم خیلی دکور خوبی ساختید کارگردانتون کیه؟
مرد از ترس فریاد بلندی کشید و در حالی که دوان دوان دور میشد تکرار میکرد: جااادوگر جاااادووووگرررر کککممممکککککک
دیگر هیچ کدام حرفی نزدند از توضیح کارهای مرد عاجز بودند کوروش بعد از چند دقیقه گفت: منم فک میکنم برگردیم بهتره
هر چهار نفر دوان دوان به سمت دهانه سوراخی رفتند که از دل تپه بیرون آمده بود و آنها یک ساعت پیش از آن بیرون آمده بودند. در حالی که به سرعت از تپه بالا میرفتند
دنی گفت: این تپه به این کوچیکی ما چقد معطل شدیم توش . چرا به فکرم نرسید که یه غار به اون بزرگی نمیتونه تو همچین تپه ای وجود داشته باشه
کوروش با عصبانیت گفت: چرا نمی تونه وجود داشته باشه؟ دیدی که وجود داشت
در همین لحظه به سوراخ رسیدند سارا چند قدمی بیشتر جلو رفت تا به بالای تپه رسید سپس با تعجب نگاهی به اطراف کرد و گفت: بچه ها اینجا رو ببینید بقیه هم بالاتر رفتند
اطراف تپه خبری از جنگل ویستمن نبود هر طرف دهکده ای بود با خانه هایی محقر با معماری قدیمی و عجیب و مردمی عجیب تر
با دیدن این صحنه و با علم به اینکه ساختن همچین صحنه عظیمی برای کارگردانان پرهزینه و بی دلیل است هر چهار نفر به سمت سوراخ پایین رفتند
ولی از پایین تپه چند سوار به سمتشان می آمدند همه زره پوش بودند هر چهار نفر بدون هیچ حرفی درون سوراخ خزیدند اما قبل از اینه بتوانند در سوراخ پیش بروند با مشکلی عجیب دیگری مواجه شدند دالانی به درون آن خزیده بودند هیچ شباهتی به دالانی که از آن بیرون آمده بودند نداشت و بدتر از همه اینکه مسدود بود هر چهار نفر در دالان کز کردند سارا که از همه دیرتر تو سوراخ رفته بود و به بیرون سوراخ خیلی نزدیک بود جیغی کشید سواری از اسبش پیاده شده و شمشیر کشیده بود با دیدن سارا دستش را دراز کزد و پایش را گرفت و او را بیرون کشید پسرها با خشم و ترس برای نجات سارا از سوراخ بیرون آمدند و با دیدن سربازانی که شمشیرها و نیزه هایشان را به سمتشان گرفته اند بی حرکت ایستادند. رهبر گروه که پر بزرگی به کلاه خودش زده بود سارای طناب پیچ را روی اسبش می نشاند. بقیه سربازان به تبعیت از او پسرها را دستگیر کرده و سوار بر اسب به سمت قلعه تاختند.