داستان "Noise"
نویسندگان: سما و مرمری
سیزن اول- قسمت سوم
نویسنده این قسمت: سما
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------
ژاک با تعجب نگاهی به عکس انداخت، با صدایی آهسته و متفکر ادامه داد: "هر چیزی ممکنه وِبستِر، هر چیزی!"
دو ساعتی می شد که در مورد پرونده با هم صحبت می کردند، تمام مدارک و شواهد را بررسی کردند. مشخصات مقتولین، زندگی خصوصی، محل زندگی و هر چیزی که ممکن بود به پیدا کردن یک سر نخ مهم کمک کند.
وقتی ژاک از دفتر وِبستِر بیرون می آمد، باران تقریباً بند آمده بود، هوا کم کم رو به تاریکی می رفت. با این که دفتر وِبستِر تا خانه اش فاصله زیادی داشت، اما ترجیح می داد قسمتی از راه را در این هوای مطبوع پیاده روی کند. حرف های وِبستِر را در ذهنش مرور می کرد.
پرونده عجیبی بود. سه نکته مهم وجود داشت: همه مقتولین پیرمرد بودند، قاتل در تمام قتل ها عکس پرتره یک زن که هویتش نا مشخص بود به جا می گذاشت، مرد یا زن بودن قاتل هنوز مشخص نبود.
ژاک سعی می کرد ارتباطی بین این سه نکته پیدا کند، شاید به سر نخ مهمی برسد. حس می کرد قاتل در عین باهوش بودن شخصیت متعادلی ندارد. به همین دلیل وِبستِر از او کمک خواسته بود. هر چه بود او یک روانکاو بود، پس باید نه از دید یک کارآگاه، بلکه از دید یک روانکاو به این موضوع نگاه کند.
آن قدر درگیر افکارش بود که حتی متوجه نشد چقدر راه رفته و نزدیک خانه اش است. وقتی به خانه رسید مثل همیشه دوش گرفت و قهوه ای برای خودش دم کرد. کنار شومینه روی صندلی راک خودش نشست. فکر این پرونده تمام ذهنش را درگیر کرده بود. کم کم داشت به این پرونده علاقمند می شد.
ژاک غرق در افکارش بود، حتی متوجه صدای زنگ موبایلش نشد. وقتی به خودش آمد تلفن خانه داشت زنگ می خورد. لوئیس پشت خط بود. از به هم خوردن بازی گلف و در دسترس نبودن ژاک حسابی شاکی بود. ژاک و لوئیس در یک محله و در خیابان مونتاین به دنیا آمده بودند، از کودکی با هم بزرگ شده بودند. ژاک برادر و خواهری نداشت و لوئیس برای او نقش برادر بزرگ تر را داشت. نیم ساعتی با هم حرف زدند و ژاک از پرونده جدیدی که ذهنش را مشغول کرده بود گفت. لوئیس حرفه نقاشی را دنبال کرده بود و با این که هیچ تخصصی در این مسائل نداشت، اما در خیلی از پرونده ها از نظر فکری به ژاک کمک می کرد. گاهی به نکات ریز و جزئیاتی اشاره می کرد که ژاک اصلاً متوجه آن ها نمیشد.
صبح روز بعد هوا کمی بهتر بود و نوید یک روز آفتابی را می داد. آن روز ژاک فقط دو جلسه داشت، دیشب با لوئیس قرار گذاشتند که اگر هوا آفتابی بود با هم قرار بگذارند تا هم به بازی گلفشان برسند، هم در مورد پرونده کمی با هم حرف بزنند.
به محض این که وارد اتاقش شد، تلفن داخلی را برداشت و از ژانت خواست شماره لوئیس را بگیرد، برای بعد از ظهر با او قرار گذاشت. تلفنش که تمام شد، ژانت به او اطلاع داد که پیِر لاندون، یکی از بیمارهایش آمده است.
پیِر لاندون خوش قیافه بود و هیکل تنومندی داشت. کودکی سختی داشت و پدرش به شدت او را کتک می زد و تنبیه می کرد. همیشه جلوی دیگران او را تحقیر می کرد، کوچک ترین اشتباه پیِر منجر به تنبیه بدنی او می شد. ژاک می توانست آثار نفرت و خشونت را در چهره و چشم های پیِر ببیند. یک سالی می شد که تحت درمان قرار داشت و ژاک فکر می کرد تا حدودی درمانش موفقیت آمیز بوده، از نظر او بیماری سادیسم یکی از سخت ترین بیماری ها برای درمان بود و گاهی چند سال طول می کشید تا فرد درمان شود، حتی مواردی هم وجود داشت که فرد اصلاً تمایلی به درمان نداشت، یا کیس هایی که با چندین سال جلسات روانکاوی هم درمان نمی شدند. اما ژاک فکر می کرد که پیِر درمان پذیر است، چون خودش هم با تمام وجود می خواست که درمان شود. ژاک در واقع به درمان پیِر بیشتر از درمان ژاکلین که افسردگی شدید داشت امیدوار بود.
از قیافه پیِر مشخص بود که آن روز اصلاً حال خوشی ندارد. حتی موقع احوالپرسیِ ژاک به او نگاه هم نکرد. دمق بود.
"خوب پیِر تعریف کن! تو این یه هفته چه کارایی کردی؟ اتفاق جدیدی افتاده؟"
پیِر هر دو دستش را مشت کرده و روی پاهایش گذاشته بود، خیلی وقت بود ژاک این حالت را در او ندیده بود! دندان هایش را روی هم فشار می داد. در حالی که با خشم به زمین چشم دوخته بود با صدای خشن و بمی که داشت شروع به صحبت کرد:" ژانین منو ترک کرد".
ژاک کمی جا خورد، در حالی که سعی می کرد پیِر متوجه نگاه بهت زده او نشود گفت:" آخه چرا؟ توی این یک سال تو پیشرفت خوبی داشتی. هر دوی شما خیلی امیدوار بودین."
ژاک خشم پیِر را در فشار دستانش حس می کرد. این اصلاً اتفاق خوبی نبود و می توانست روند درمان را کند کند، حتی ممکن بود پیِر دوباره به حالت های اولیه اش باز گردد. این یعنی تمام زحمات یک ساله ژاک بر باد می رفت.
.
