۱۴:۱۴ ۱۳۹۶/۲/۲۵
مهرنوشپنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
آفلاین شد!
خیلی عصبانی شدم! از عصبانیت داشتم منفجر می شدم هیچ فکری به ذهنم نمی رسید، احساس یک بازی خورده که راهی برای انتقام گرفتن نداره خیلی اذیتم می کرد ولی کم کم اون جنبه ی منطقی من خودشو نشون داد.
به این نتیجه رسیدم که اگر منتظر باشم خبری از خورشید بشه و فوری واکنش بدم قطعا بازنده خواهم بود برای همین تصمیم گرفتم که حداقل زمانبندی اونو عوض کنم شاید فرصتی برام پیدا بشه پس سعی کردم کتک خوردن رو فراموش کنم و با خونسردی به زندگی خودم برسم.
دوباره کارم رو شروع کردم و بعد ازظهر ها هم وقتم رو با دوستام می گذروندم تا اینکه یه شب که ویلای یکی از دوستای قدیمی در حال بازی بودیم اتفاق جالبی افتاد، با یکی از رفقا که خوره ی فیلم بود در حال صحبت بودم که تصمیم گرفتم موضوع اتفاقی که افتاده بود رو از زبون یک سوم شخص تعریف کنم، وقتی داستانم رو شنید کلی خندید و گفت کسی که این داستان رو برات تعریف کرده حتمن سرکارت گذاشته، چون این موضوع یک فیلم دهه هفتادی لهستانی هست و شروع کرد به تعریف کردن فیلم...