خانه
267K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۱:۵۵   ۱۳۹۸/۲/۱۴
    avatar
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    ی آغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت پنجاه و نهم

    یکی از سربازهای ریورزلندی که همراه گروه جادوگران به کارتاگنا آمده بود سعی میکرد بدون جلب توجه در کوچه ها و گاهی فواصل نزدیک تر اطراف معبد بچرخد تا بتواند اطلاعات بیشتری کسب کند. چند روزی بود که تعداد نگهبانان معبد به طرز سرسام آوری زیاد و الگوی تعویض شیفتشان پیچیده تر شده بود. او و همرزمانش هرچه میکردند نمیتوانستند راهی برای نفوذ مجدد به معبد بیابند. آدولان عصبی و پرخاشگر شده بود مرتب راه میرفت و فکر میکرد. در نهایت از دینو خواست به اتاق او در مسافرخانه برود تا با هم مشورت کنند. دینو پیش از آن اعلام کرده بود که به تشخیص او حضور در آن شهر شوم بیش از آن موضوعیت ندارد و دیگر اجازه نخواهد داد تا این ماموریت با چنین ریسک بالایی ادامه یابد.

    دینو در اتاق را گشود و وارد شد بوی سبزیجات گندیده حاصل از معجون هایی که آدولان میساخت همچنان به مشام میرسید. چهارده مرد باقی مانده از گروه جادوگران همگی در اتاق آدولان جمع شده و منتظر او بودند چهره هایشان خسته و تاحدودی غمزده بود. آدولان گفت: قبل از اینکه به سمت این شهر راه بیوفتیم من به بازبی بخت برگشته هشدار دادم که سلاح اصلی مونو همراه نداریم

    دینو جا خورد . آدولان ادامه داد: ملکه سپید، بازبی لجاجت کرد گذر زمان ثابت کرد که من حرف من درست بوده. بدون ملکه سپید برداشتن کتیبه ها دیوونگیه. ما یازده برادر از دست دادیم . تک تکشان را همراه با کوهی از امیدها و آرزوهایشان دفن کردیم. آنها باید زنده میماندند تا در ساختن سرزمین موعود مشارکت کنند. واقعا برای بازبی بیچاره متاسفم که قربانی تفکر خودش شد. ما با شما هم نظریم . ادامه این ماموریت بی فایده ست.

    بدین ترتیب گروه شکست خورده اسبابشان را جمع کردند و انجا را به مقصد دزرت لند ترک نمودند. آدولان اما مکنونات قلبی اش را تماما فاش نکرد. حالا در ذهنش نقشه جدیدی میکشید. یافتن شارلی ، ملکه سپید

    لرد ویلیس ریتارد برای هماهنگی ارتشی که همراه برادرزاده اش فرانسیس آمده بود و همچنین ارتشی که به فرماندهی میزی به غرب رسیده بود، با بدنه اصلی ارتش غربی، برنامه ریزی سختگیرانه ای انجام داده بود . آنها شدیدا در گیر تمرین و آموزش بودند. بخشی از ارتش جوانان پرشوری بودند که تا آن زمان تمرین نظامی نداشتند و با سختی های زندگی یک سرباز بیگانه بودند. فرصتی هم باقی نبود هر لحظه خطر حمله باسمن ها آنها را تهدید میکرد و این اهمیت تمرینات را بیشتر می نمود. میزی با درگیر کردن خود در آموزش سربازان و نظارت به روند رشدشان سعی میکرد نگرانی خود را از پایتخت و امنیت قصر نیزان مخفی کند . هر روز به اردوگاه های سربازان سر میزد و از نزدیک تمریناتشان را بررسی و برنامه ریزی میکرد. فرانسیس هم با جدیت نگران کار سربازان تحت فرماندهی خود بود و سعی میکرد آنها را در کوتاه ترین زمان ممکن به آمادگی لازم برساند.

    یک روز صبح که فرانسیس در حال گشت زنی اطراف اردوگاه ها بود تا ناظر بر تقسیم صبحانه میان سربازان باشد، میزی را دید که مشغول تمرین شمشیر زنی با یکی از فرماندهان زبده ارتش است. صدای چکاچک شمشیر محوطه ساحلی را پر کرده بود خورشید کم کم بالا می آمد و رطوبت هوا را بیشتر و تنفس را سخت تر میکرد. دقایقی که گذشت عرق از سر و روی دو حریف سرازیر شد اما هر دو با جدیت ادامه میدادند . میزی چرخی زد و از مسیر شمشیر حریف جا خالی داد و در همان حال با لگد به مچش کوبید شمشیر مرد چند متر آن طرف تر بر زمین افتاد. فرانسیس بلافاصله وارد مبارزه شد و شمشیر به شمشیر میزی روبه رویش ایستاد. میزی نفس نفس میزد اما همچنان آماده بود همان طور که یکدیگر را برانداز میکردند. فرانسیس گفت: فرمانده زیبا دلت برای برادرم تنگ نشده؟ شنیدم خطر از بیخ گوشش گذشته.

    -        انقدر احساس خطر میکنم که فقط میخوام این روزهای پرتنش تموم بشه

    -        این تمرینات سخت روش خوبی برای کنترل اضطرابه

    -        پس جدی بگیرش

    و با همان جدیت شروع به مبارزه کرد.

    در باراد لند شاردل خواندن نامه لابر را تازه تمام کرده بود بلافاصله دستور داد تمام افراد شورای فرماندهی برای تشکیل جلسه آماده شوند در آن جلسه شاردل لرد کلوین را به عنوان نایب السلطنه معرفی کرد و اعلام کرد تا زمانی که او برای امضا پیمان صلح پایتخت را ترک میکند لرد کلوین زمام امور را در دست خواهد داشت. لرد کلوین با ادب و متانت تمام بخاطر اعتمادی که ملکه به او داشت تشکر کرد و پرسید آیا ملکه نمیتوانست از لرد لابر و یا لرد سیمون برای حضور در جلسات صلح استفاده کند؟ آیا ترک کردن پایتخت در آن شرایط کار پرخطری نیست؟

    شاردل در جواب گفت: من هم احساس خطر میکنم لرد کلوین اما مفاد این پیمان صلح میتواند تا سالها بر زندگی ما سایه بندازه. زمان بستن پیمان صلح در لیتور لرد سیمون به نمایندگی از سرزمین ما در تمامی جلسات شرکت کرد و برای دفاع از منافع ریورزلند موفق بود. اما حالا مسئله بسیار جدی تر و حساس تر از دو سال قبله مسئله بر سر بقاست و من به عنوان ملکه این سرزمین باید شخصا اونجا حضور داشته باشم. واقعا نمیتونم پیش بینی کنم اکسیموس دنبال زیاده خواهی خواهد بود و یا خطرات قریب الوقوع رو جدی خواهد گرفت. سپس مکث کوتاهی کرد و به لرد کلوین که سرحال تر از همیشه به نظر میرسید نگریست و ادامه داد: من به درایت شما و تمام افراد شورا اطمینان کامل دارم و مطمئنم در مدتی که در پایتخت حضور ندارم سرزمینم رو به دست انسانهای قابل اعتمادی می سپرم، شاردل به جمله ای که می گفت باور نداشت، ترک کردن پایتخت در آن شرایط، پر ریسک و خطر آفرین بود اما رفتن به وگامانس کاری بود که باید انجام میداد.

     در زیمون موناگ چند نامه محرمانه را روی شعله شمع می سوزاند که نگهبانی وارد شد و خبر ورود فردی را داد که او منتظرش بود. مردی حدودا سی ساله قد بلند و عضلانی با لباسی خاکی و کثیف وارد اتاق شد . ظاهر نامرتب و ملغمه ای از بوی اسب و عرق نشان میداد که تازه از راه رسیده و بلافاصله آنجا آمده است. موناگ نگهبان را مرخص کرد و برای مرد نوشیدنی ریخت. مسافر نوشیدنی خنک را لاجرعه سرکشید و بی قیدانه با استین لبش را پاک کرد و گفت: قربان پنج تا از جاسوسهای ملکه رو کشتم نشونه هایی که شما داده بودید به کارم اومد. سپس نامه هایی که با گشتن لباسهای غرق به خون جاسوسان شاردل یافته بود را به سمت موناگ دراز کرد.

    موناگ نامه ها را از دستش گرفت.

    -        کسی دیگه ای هست که باید برم سر وقتش؟

    -        فعلا نه برو و استراحت کن

    کیسه ای پر از سکه به دستش داد و مرخصش کرد. بعد از رفتن مرد، موناگ نامه ها را یک به یک خواند جاسوسان شاردل در سیلورپاین در تمام نامه ها از حضور باسمن ها خبر داده بودند. حالا در حالی که ارتش غربی در بی خبری سعی در تجهیز خود داشت ، تحرکات همسایه شمالی از دید پایتخت ریورزلند مخفی میماند .

    چند روز بعد خبری شگفت انگیز طی نامه ای از تایون فابرگام به دست موناگ رسید. شاردل پایتخت را ترک کرده بود. موناگ نمی توانست چنین فرصتی را از دست دهد، بدون فوت وقت یکی از چاپاران خود را به سمت سیلورپان روانه ساخت تا این خبر مهم را به گوش آکوییلا برساند. وقت کودتا فرا رسیده بود، قدرت دوباره در نزدیکی دستان موناگ و خانواده فابرگام بود.

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان