۱۹:۲۵ ۱۳۹۴/۱۰/۱۷

قصه گو: و برای گنجشک هم کمی دانه آورد و رفت که بخوابد، اما دیگر جایی برای او باقی نمانده بود. کمی ایستاد و با لبخند به حیواناتی که در اتاق او و زیر لحاف گرمش خوابیده بودند نگاه کرد که یکدفعه خروس زری خوش صدا شروع کرد به قوقولی قوقو .بله صبح شده وبارون هم بند اومده بود. خاله پیرزن نفس راحتی کشید و رفت صبحانه را آماده کرد و سفره را انداخت. بعد از اینکه همه صبحانه شان را خوردندخاله پیرزن گفت:
خاله پیرزن: « خب بارونم که دیگه بند اومده ، حالا برید سراغ زندگیتون.»
قصه گو: یه مرتبه خروس زری گفت:
خروس:« من که صبح زود پا می شم از خواب،قوقولی قوقو می کنم برات،بزارم برم؟!»
قصه گو:خاله پیرزن دید خروس راست می گوید، گفت:
خاله پیرزن:«خب، تو بمون.»
قصه گو: مرغ زرد پا کوتاه گفت:
مرغ:« من که قدقدا می کنم برات،تخم طلا می کنم برات،بزارم برم؟!»
قصه گو:خاله نگاهی به مرغ و جوجه ها انداخت و گفت:
خاله پیرزن:« خب، شما هم بمونین».
قصه گو:سگ گفت:
سگ:« من که واق واق می کنم برات ،دزدا رو چلاق می کنم برات،بزارم برم؟!»
خاله پیرزن:- « تو هم بمون.»
قصه گو:گاو می خواست حرف بزند که گنجشک پرید تو حرفش و گفت :
گنجشک:« من که جیک و جیک می کنم برات تخم کوچیک می کنم برات بزارم برم؟!»
خاله پیرزن:- « تو هم بمون.»
قصه گو:اما یکدفعه همه حیوانات شروع کردند به داد زدن و اتاق شلوغ شد:
کلاغ:- « من که قار قار می کنم برات همه رو بیدار می کنم برات بزارم برم ؟!»
گربه:- « من که میو می کنم برات موشا رو چپو می کنم برات بزارم برم؟!»
گاو:- « من که ما و ما می کنم برات ببین که چه ها می کنم برات بزارم برم؟!»
قصه گو:خاله پیرزن نمی دانست که باید چکار کند. نه دلش می آمد که آن ها را بیرون کند و نه در کلبه ی کوچکش برای آن ها جایی داشت. کمی فکر کرد و گفت :
خاله پیرزن:« به یه شرط، همگی به هم کمک کنین و برای خودتون خونه درست کنین، چون همه نمی تونیم توی کلبه بخوابیم.»
قصه گو:حیوانات از خوشحالی فریاد کشیدند:
همه حیوانات:« ماما، جیک جیک ، قوقولی قوقو، واق واق، قد قد قدا، میو میو، قار قار ….»
قصه گو:آن روز همه کمک کردند تا برای همدیگر خانه بساطند و آن شب، هر کس در خانه ی خودش خوابید. مرغ و خروس و جوجه ها در لانه شان، گاو در طویله اش، کلاغ و گنجشک در لانه هایشان که در بالای درخت بود و گربه و سگ هم در خانه های کوچکشان. حالا همه آن ها با هم دوست بودند. از آن روز به بعد ، همگی هر روز صبح زود با صدای خروس زری خوش صدا از خواب بیدار می شدند و در کارهای خانه و مزرعه به خاله پیرزن مهربان کمک می کردند. حالا نه تنها خاله پیرزن، بلکه همه ی آن ها دیگر تنها نبودند.