وااای سما خدا نکشتت مردم از خنده دختر
واجب شد برم خونه پدری بگردم نامه هام رو پیدا کنم ، من و دختر داییم با هم کتاب ردو بدل میکردیم که اکثرا قاصدمون خاله من و که میشد عمه اون بود و من کتابی رو براش فرستادم که خیلی خوشش اومده بود بعد جلدش کرده بود و یه نامه برام نوشته بود که یک گل بود و توی گلبرگ هاش متن نامش بود و خیلی کِیف کرده بودم از دیدن نامه یادش بخـــــــــــــــیر
