خوب منم یه داستان تعریف می کنم:
از داستان دوران نوجوانی که بگذریم من و جناب شوشو چند سالی با هم دوست بودیم ولی کلا به دلیل تفاهم زیاد معمولا نمی تونیم به اتفاقات آینده زیاد توجه کنیم به همین دلیل چند سال گذشته بود و منم اینقدر سرم با کار و دانشگاه شلوغ بود که به تنها چیزی که نمی تونستم فکر کنم ازدواج بود، در همین احوالات بود که یکروز با دوستای اکیپمون قرار گذاشته بودیم جاتون خالی کله پاچه بخوریم، رفتیم و من بی جنبه هم که وقتی کله پاچه می بینم نمی تونم خودم رو کنترل کنم 2 برابر پسر ها کله پاچه خوردم!
دو سه روز بعد شوشو اومد و گفت میدونی مهرنوش من چند روزه که دارم به یه چیزهای عجیبی فکر می کنم! با خودم فکر کردم که من بلاخره ازدواج می کنم، فکر کردم که می تونم با زنی که دیوونه هست، بی هنره، خله و هزار تا چیز دیگه کنار بیام فقط برام مهمه که کله پاچه دوست داشته باشه! برای همین تصمیم گرفتم با تو ازدواج کنم

هنوزم بعضی وقتا می گه علاقه ی تو به کله پاچه مهمترین ستون زندگی مشترک ماست

البته من هم بگم ها! منم فقط برای اینکه نزدیک بود مامانم منو پرت کنه توی کوچه با پیشنهادش موافقت کردم

(به مراکز مشاوره خانواده زنگ نزنید یوقت، جملات آخر شوخی بود

)