خوووب یه خوبش رو یادم اومد. خیلی سال پیش من و یه قطعه پازل

خیلی با هم دوست بودیم و فلان و اینا. اما اونم مث همین دخترای دهه شصتی که بحثشون شد خیلی شرایط راحتی نداشت و ... بعد ما هم خیلی دوست داشتیم که یه لب دریا کنار هم قدم بزنیم(اینقدر ما بچه های گل و مثبتی بودیم) اما نمیشد دیگه راه زیاد بود و این همه ساعت هم بیرون بودن امکانش نبود تا اینکه یه بار موقعیتی دست داد و تونست بگه که من صبح زود میرم کوه و عصرم میرم خونه دوستم. خلاصه ما صبح زود رفتیم دنبالش و کوبیدیم تا چالوس. روز تعطیل هم بود و شلوغ اما شرایمون طوری نبود که هر وقت دلمون خواست بریم. خلاصه صبح توی راه صبونه خوردیم و ظهرم رفتیم ناهار خوردیم و تو ترافیک رفتیم فک کنم ساعت 4، 5 عصر رسیدیم به اولین دریای ممکن و اونجا قدم زدیم و نشستیم و حرف زدیم.
اما چشتون روز بد نبینه برگشتنی بازم شلوغتر شد و ما که برنامه ریزی کرده بودیم 11 شب اینا برسیم دیدیم ساعت شده 2 نصف شب و انواع اقسام فن ها رو زدیم که کسی نفهمه چی به چی شد اما خاطره باحالی شد
