arnina :
بهزاد لابی :
خوووب یه خوبش رو یادم اومد. خیلی سال پیش من و یه قطعه پازل

خیلی با هم دوست بودیم و فلان و اینا. اما اونم مث همین دخترای دهه شصتی که بحثشون شد خیلی شرایط راحتی نداشت و ... بعد ما هم خیلی دوست داشتیم که
یه لب دریا کنار هم قدم بزنیم(اینقدر ما بچه های گل و مثبتی بودیم) اما نمیشد دیگه راه زیاد بود و این همه ساعت هم بیرون بودن امکانش نبود تا اینکه یه بار موقعیتی دست داد و تونست بگه که من صبح زود میرم کوه و عصرم میرم خونه دوستم. خلاصه ما صبح زود رفتیم دنبالش و کوبیدیم تا چالوس. روز تعطیل هم بود و شلوغ اما شرایمون طوری نبود که هر وقت دلمون خواست بریم. خلاصه صبح توی راه صبونه خوردیم و ظهرم رفتیم ناهار خوردیم و تو ترافیک رفتیم فک کنم ساعت 4، 5 عصر رسیدیم به اولین دریای ممکن و اونجا قدم زدیم و نشستیم و حرف زدیم.
اما چشتون روز بد نبینه برگشتنی بازم شلوغتر شد و ما که برنامه ریزی کرده بودیم 11 شب اینا برسیم دیدیم ساعت شده 2 نصف شب و انواع اقسام فن ها رو زدیم که کسی نفهمه چی به چی شد اما خاطره باحالی شد


شما که می خواستین فقط قدم بزنین ........خب میرفتین کنار یکی از همین جوب آب تهران از این سرش قدم میزدییییییییییییییییییییین تا اون سرش هم راه طولانی بود . هم هرزگاهی به علت وجود موشهای تپل مپل . پازل جون یه جیغی میکشید و شما هم مثل یه بادیگارد خوش تیپ نجاتش میدادی . ماجرا عاشقانه تر میشد . معمولا دخترا از پسرهای قوی بیشتر خوششون میاد . 

عزیزم خوب اینا میخواستن رمانتیک باشه عین فیلما که همه ی نقشه هاشونم متاسفانه با سکته های فراوان اجرا شده . 