مرسی متالیک جون، خاطره های اکثر بچه ها رو خوندم و همشون هم جالب بود خب من تصمیم گرفتم خاطره ای تعریف نکنم و الان هم تعریف نمیکنم اما خاطره ی نوشان خیلی برام حالت نوستالژیک داشت ، و یه فلش بکی شد برای من به دوران نوجوانی ، اصلا عشق برای ما دهه ی شصتی ها از فیلم و فوتبال شروع میشد ، اما قبلش اینو بگم کلا من در طول دوران زندگیم همچین خاصیتی داشتم که اگر ته دلم از کسی سر سوزنی هم خوشم میومد طرف خوشبخت و عاقبت بخیر میشد و چه بسا به درجات بالایی از کار و وجهه اجتماعی هم میرسید، ردخور هم نداشت، لامصب از همون اول استعدادیاب و خوش انتخاب بودم! و همچنین وفادار، خب اون دوران باشگاههای فوتبال ایتالیا و انگلیس و در درجات بعدی که دانش فوتبالیم به واسطه ی عشق و علاقه رفته بود بالا، اسپانیا و آلمان در صدر جدول قرار میگرفتن ، و درصد وفاداری به حدی بود که فرد منتخب به هر تیمی که کوچ میکرد حتی دسته 3 از طرفداری بی چون و چرای من نسبت به خودش و اون باشگاه غافل نمی موند. در این میان من سالها عاشق وینچنزو مونتلا بودم بدون اینکه از نزدیک دیده باشمش! یعنی حتی از نمای نزدیک دوربین هم ندیده بودمش چون همیشه اونور بازی میکرد و اصلا هم یادم نمیاد فلسفه ی این عشق چی بود تا اینکه یه روز از نمای نزدیک .. کاخ آمال و آرزوهام فرو ریخت، وینچنزو با یکی وسط زمین دست به یقه شده بود! و دوربین روش زوم کرده بود و من نمیشناختمش تا زمانی که با تاخیر چند دقیقه ای گزارشگر اسمش رو گفت .. (خب مادر اونزمان که اینترنت نبود سرچ کنی ببینی طرف چه شکلیه) و خب البته درس عبرتی شد تا بدانی نمای وینچنزو از دور خوش است! بعد از اون شکست دل پیرو عشق فوتبالیم شد و خب آینده ی درخشانش رو هم همه دیدیم