سلام من سه چهار صفحه آخرو هنوز نخوندم خیلی خاطره هاتون باحال بود مردم از خنده خاطره خیلی عشقولانه من که همون برهانه که دیگه تو این سایت شهره خاص و عام شد اما قبل قبلش تو سوم راهنمایی سر کوچمون یه قنادی بود مال دو تا داداش دوقلو من و یکی از اونا از هم خوشمون می اومد روزی ده بار من اون یکیو با این یکی اشتباه می گرفتم بعد اون یکی خندان و شادان از پشت اون یخچال مخچالا میومد بیرون ولی واقعا چیز جالبی نداره که تعریف کنم اول تا آخرش همین بود اسمشم نفهمیدم چی بود تازه هر وقتم با دوستام حرفشونو می زدیم من همش می گفتم بچه ها خانم پازوکی (معلم دینی مون) که میگه اینا اقتضای سنمونه راست میگه مثلا ببینین من اصلا تا حالا نرفتم از این یه بستنی بخرم خب اگه واقعا دوسش داشتم حداقل می رفتم ازش بستنی می خریدم ببینم صداش چه جوریه واااااییی یعنی تهش بودماااااا ولی خداییشم استدلالم درست بود مثل اینکه اقتضای سن بود نه اسمشو فهمیدم نه صداشو شنیدم نه اصلا فهمیدم کدوم یکی بود
خیلی باحال بود . بخصوص اینکه تشخیص نمیدادی کدومشون رو دوست داری ولی عاشق سینه چاک بودی .