من هم دعوت شدم اما وقت نكرده بودم شركت كنم 
مادر من كلاس دوم راهنمايي بودن و دختر يكي يكدونه خونه به علت زيبايي زيادشون خواستگارهاي فراووني داشتن تا اينكه از طريق يكي از اقوام دورشون براشون يه خواستگار مياد كه پدر گرامي من باشن پدرم اينا همسايه اين فاميل دور بودن از اونجايي هم كه پدر من هم پسر يكي يكدونه بودن اين فاميل دور ،ظاهرا اين دو رو براي هم مناسب ديده بودن پدر من پدر من 27سالشون بوده و مادر من 15 سال
هم بخاطر تفاوت سني و هم بخاطر اينكه مادر يكدونه دختر بودن خانواده حتي راضي به راه دادن خواستگار هم نشدن اما از اونجايي كه پدرم توي مسير مدرسه مادر رو رويت كرده بودن و خوششون اومده بود رو تصميمشون مصمم تر شدن در اين ميون پدرم سعي ميكردن واسطه هاي با نفوذتري پيدا كنن و بتونن به هدف برسن و هر بار هم گل و شيريني پدر به داخل كوچه پرت ميشده
تا اينكه پدرم نظر پدر بزرگ رو جلب ميكنن و اين رفت و آمدها همينطور ادامه پيدا ميكنه و مادر من حتي راضي نشدن براي خواستگارها چايي بيارن و حتي وارد اتاق نشدن
اينقدر اين رفتن و آمدن ها تكرار شد تا بلاخره راضي شدن و پدر تمام شرايطي رو كه مادر گذاشتن رو پذيرفتن و ازدواج كردن 
مادر من خانه داري آشپزي و هيچ يك از كارها رو بلد نبودن و پدرم مثل يه معلم دلسوز تمام اين كارها رو يادشون دادن و حتي طبق قولي كه بهشون دادن تا زمان گرفتن ديپلم هر شب مادر رو به مدرسه شبانه بردن تا تونستن ديپلم بگيرن 
