مامان رهام و دنیز :
مامان و بابای منم فامیل بودن. بابام 11 سال از مادرم بزرگتره. مامانم 14 سالش بوده که وقتی مادربزرگم میخاسته از خونه بره بیرون مامانم هم طبق عادت بچه ها میگه منم میام .مادربزرگمم ب خاطره اینکه مامانمو بپیچونه بهش میگه فلانی رو میشناسی؟اون تورو ازمون خاستگاری کرده... مادربزرگم این حرفو میزنه و میره بیرون .. وقتی مادربزرگمبرمیگرده میبینه مامانم هنوز پشت دره و نرفته تو خونه ... یعنی تا مادربزرگم برگرده مامانم هنوز از فکر بیرون نیومده بوده.
و اینکه برای ازدواج مامانو بابام 80 در صد افراد فامیل و حتی هنشهری هاشون مخالف بودن حتی پدر و مادره بابام.بالاخره که بهم میرسن دیگه...

یعنی تا مادربزرگم برگرده مامانم هنوز از فکر بیرون نیومده بوده.
الهي عزيزم 