خانه
1.17M

من شما را به چالش دعوت میکنم!

  • ۱۲:۰۳   ۱۳۹۵/۵/۵
    avatar
    دو ستاره ⋆⋆|3419 |2289 پست

    تا در راه مانده ها دارن میان .................من داستان ازدواج پدر بزرگ و مادربزرگم رو بگم . ( پدر و مادر مادرم . )
    داستان رو از قول مادر بزرگم ( عروس ) تعریف میکنم . 5
    پدرم سنگ فروش بود . میرفت کوهپایه سنگهای بزرگ رو میشکست و با گاری میاورد شهر . توی کارگاه به سنگها شکل میداد . سنگتراشی میکرد . بعد اونا رو به ساختمان سازها می فروخت . واسه ی نمای ساختمان . ( دیوارهای بنای شیخ صفی الدین اردبیلی همه کار دست پدرم هستند . و همینطور نمای ساختمان شهرداری )به واسطه ی شغلش با افراد صاحب منصب و پولدار شهر آشنا بود . به همین خاطر گاهی پیش میومد که خواستگارهای صاحب منسبی به خونمون میومدند . زنان ثروتمندی که به همراهشون دو تا کنیز بود با درشکه های بزرگ و شیک . اما ........................... نامادریم اصلا دوست نداشت من ازدواج کنم . و به بهانه ای خواستگارها رو رد میکرد . 12(اینم داخل پرانتز بگم نامادریم دختر  یکی از کارگرهای پدرم بود و با دوز و کلک و عشوه گری وارد زندگی پدرم شده بود و مادرم که دختر یکی از اشراف شهر بود از خونه واسه ی همیشه رفته بود . من
     و بقیه ی خواهر برادرام ازش متنفر بودیم ).

    بعدها متوجه شدم که می خواد من زن برادرش بشم . برادرش ارتشی بود و به مشروب خوری معروف . وقتی متوجه شدم خیلی غصه خوردم. هر بار که پدرم به کوه میرفت ( حدود دو ماه طول میکشید )پای برادرش به خونمون باز میشد و گاه و بیگاه به خونمون میومد . من هم حواسم جمع بود میرفتم تو اتاق و در رو قفل میکردم . 69هر چقدر نامادریم صدام میکرد جوابش رو نمیدادم . خدا خدا میکردم پدر زود برگرده و بهش بگم جریانو . خلاصه به پدرم گفتم و اونم به زنش اخطار کرد که دیگه برادرعرق خورش نیاد خونمون . اما نامادریم کینه به دل گرفت . 14
    عصری زن همسایه اومد و گفت کربلایی سنگ پا داری تو کارگاهت ؟ پدرم گفت بله . تو اون فاصله زن همسایه منو از سر تا پا نگاه کرد و رفت . شب پدرم گفت زن همسایه تو رو واسه ی پسرش خواستگاری کرده منم قبول کردم . فردا میان واسه ی بعله برون .
    وقتی لبخند رضایت نامادریم رو دیدم فهمیدم که جای زیاد خوبی نمیرم .
    بعد از عروسی وقتی وارد خونشون شدم . دلم گرفت . کارگاه پدرم خیلی بزرگ تر و تمیز تر از کل خونه ی پدر شوهرم بود . و من می بایست همینجا با تمام اعضای خانواده سر میکردم . (سه تا خواهر شوهر دو تا برادر شوهر . یه مادر شوهر غرغرو .و البته  پدر شوهری که بسیار دوست داشتنی بود ولی عمرش کوتاه ).20

    ویرایش شده توسط arnina در تاریخ ۵/۵/۱۳۹۵   ۱۲:۱۵
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
زیربخش
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان