آخییییییییی طفلی این مادربزرگای قدیمی چقدر پا رو دلشون میذاشتن. مامان برگ منم تقریبا شبیه این بوده ماجراش . اونم سنش کم بوده نامزدش کردن تا به 18 برسه ولی دلش نمیخواسته ازدواج کنه از خونواده ی بابابزرگمم بدش میومده طوری که وقتی میرفتن گرمابه خواهرشوهراشم تو اون حموم میومدنو مثلا بهش توجه میکردن ولی مادربزرگم چون بدش میومده رو نمیداده طفلی .
یه چیزیم که از حرفاش به یاد دارم اینه که میگفت درس خوندنو دوست داشته و به مکتب میرفته ولی یه روز یکی از آخوندای شهرشون فتوا میده که درس خوندن دختر حرومه باباشم دست دخترشو میگیره و در حالی که مادربزرگم گریون بوده میاردتش خونه.