خانه
1.17M

من شما را به چالش دعوت میکنم!

  • ۱۲:۱۴   ۱۳۹۵/۵/۵
    avatar
    دو ستاره ⋆⋆|3355 |2818 پست
    زیباکده
    arnina : 

    تا در راه مانده ها دارن میان .................من داستان ازدواج پدر بزرگ و مادربزرگم رو بگم . ( پدر و مادر مادرم . )
    داستان رو از قول مادر بزرگم ( عروس ) تعریف میکنم . 5
    پدرم سنگ فروش بود . میرفت کوهپایه سنگهای بزرگ رو میشکست و با گاری میاورد شهر . توی کارگاه به سنگها شکل میداد . سنگتراشی میکرد . بعد اونا رو به ساختمان سازها می فروخت . واسه ی نمای ساختمان . ( دیوارهای بنای شیخ صفی الدین اردبیلی همه کار دست پدرم هستند . و همینطور نمای ساختمان شهرداری )به واسطه ی شغلش با افراد صاحب منصب و پولدار شهر آشنا بود . به همین خاطر گاهی پیش میومد که خواستگارهای صاحب منسبی به خونمون میومدند . زنان ثروتمندی که به همراهشون دو تا کنیز بود با درشکه های بزرگ و شیک . اما ........................... نامادریم اصلا دوست نداشت من ازدواج کنم . و به بهانه ای خواستگارها رو رد میکرد . 12
    بعدها متوجه شدم که می خواد من زن برادرش بشم . برادرش ارتشی بود و به مشروب خوری معروف . وقتی متوجه شدم خیلی غصه خوردم. هر بار که پدرم به کوه میرفت ( حدود دو ماه طول میکشید )پای برادرش به خونمون باز میشد و گاه و بیگاه به خونمون میومد . من هم حواسم جمع بود میرفتم تو اتاق و در رو قفل میکردم . 69هر چقدر نامادریم صدام میکرد جوابش رو نمیدادم . خدا خدا میکردم پدر زود برگرده و بهش بگم جریانو . خلاصه به پدرم گفتم و اونم به زنش اخطار کرد که دیگه برادرعرق خورش نیاد خونمون . اما نامادریم کینه به دل گرفت . 14
    عصری زن همسایه اومد و گفت کربلایی سنگ پا داری تو کارگاهت ؟ پدرم گفت بله . تو اون فاصله زن همسایه منو از سر تا پا نگاه کرد و رفت . شب پدرم گفت زن همسایه تو رو واسه ی پسرش خواستگاری کرده منم قبول کردم . فردا میان واسه ی بعله برون .
    وقتی لبخند رضایت نامادریم رو دیدم فهمیدم که جای زیاد خوبی نمیرم .
    بعد از عروسی وقتی وارد خونشون شدم . دلم گرفت . کارگاه پدرم خیلی بزرگ تر و تمیز تر از کل خونه ی پدر شوهرم بود . و من می بایست همینجا با تمام اعضای خانواده سر میکردم . (سه تا خواهر شوهر دو تا برادر شوهر . یه مادر شوهر غرغرو .و البته  پدر شوهری که بسیار دوست داشتنی بود ولی عمرش کوتاه ).20

    زیباکده

    آخییییییییی طفلی این مادربزرگای قدیمی چقدر پا رو دلشون میذاشتن. مامان برگ منم تقریبا شبیه این بوده ماجراش . اونم سنش کم بوده نامزدش کردن تا به 18 برسه ولی دلش نمیخواسته ازدواج کنه از خونواده ی بابابزرگمم بدش میومده طوری که وقتی میرفتن گرمابه خواهرشوهراشم تو اون حموم میومدنو مثلا بهش توجه میکردن ولی مادربزرگم چون بدش میومده رو نمیداده طفلی .4 یه چیزیم که از حرفاش به یاد دارم اینه که میگفت درس خوندنو دوست داشته و به مکتب میرفته ولی یه روز یکی از آخوندای شهرشون فتوا میده که درس خوندن دختر حرومه باباشم دست دخترشو میگیره و در حالی که مادربزرگم گریون بوده میاردتش خونه.2

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
زیربخش
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان