arnina :
نازنین من دعوت میکنم .
زود تر بیایین داستان کوتاهتون رو بنویسین .
.

ممنون از دعوتت آرنیناجون
.
تمام کارهایش را کرده بود و چشم انتظار
البته نه اینکه هیچ کارناتمامی نداشته باشد ، جوان بود و هزاران راه نرفته و هزاران آرزوی دور و دراز
ولی منتظر بود تا بیاید و او را برای همیشه با خود ببرد
بارها با هم ملاقات داشتند ، دورادور یا به فاصله یک قدمی ، حتی ملاقاتهای خصوصی که هیچکس از آن باخبر نبود فقط خودشان میدانستند !
هربار که می آمد تصمیم داشت او را برای همیشه با خود ببرد ولی نمیدانست چرا پشیمان میشد و ناگهان رهایش میکرد ، میرفت و دیگر پیدایش نبود تا ملاقات بعدی ... کی ؟ کجا ؟ همچنان باید چشم به راه می ماند...
این بار با او اتمام حجت کرد
گفت: یا نیا یا آمدی مرا برای همیشه با خود ببر!
فرشته ی مرگ گفت: اینجا... قلبی... عجیب برایت میتپد، تو نباشی او هم نیست ... !!!