با تشکر از آرنیناجون که منم دعوت کرد. بچه ها من در اوان نوجوانی رمان زیاد خوندم مخصوصا برای مودب پورو. الان با ساخته های خودمو حس داستان نویسی که از اونا الهام گرفته شده و همینطور حرف خدابیامرز مادربزرگم
که باید قابش کرد یه چیزی نوشتم :
از آن روز حدود شش ماه گذشته بود باید بسته ای را به خاله ام میرساندم وارد ساختمان شدم جایی که او زندگی میکرد جایی که قرار بود با همسر آینده اش در آنجا ساکن شود همه چیز برایم تداعی شد به یکباره به خود آمدم و حقیقت برای بار چندم برایم مرور شد خاطرات خوش یکی پس از دیگری از جلوی چشمانم مرور شد و باز میخواستند با لحظه های ناب مرا در آغوش بگیرند . حس غریبی توام از عشق و نفرت وجودم را فراگرفت برای اینکه غرق در بوسه های خاطرات خوش نشوم حرف مادربزرگم را به یاد آوردم که میگفت اگر میخواهی کسی را فراموش کنی به بدی هایش فکر کن. ترفند خوبی بود... ناگهان یاد حرف های آخرش در هنگام التماس های آخرم برای نرفتنش افتادم که درعین بی رحمی گفت دیگر عاشقت نبودم ... لحظه ای باور نکردنی بود کسی که شب و روزش من بودم و به خاطرم این چنین دست و پا میزد چگونه یک شبه عوض شده بود کمی آرام شدم و به دل شکسته ام فکر کردم روزی که به او قول دادم تا دیگر آزارش ندهم...