آرنینا ی عزیز ممنون برای دعوت
برداشت آزاد
بوی رنگ روغن تازه ...نقاشی های خوش آب و رنگ روی دیوار کاملا نظرش رو جلب کرده بود
یادش می اومد که چه روز های رو دوان دوان توی این کوچه ثانیه ها رو سپری کرده بود .
یاده شیطنت های که با دوستان هم سن و سالش داشته، لحظه ای از جلوی چشمش دور نمی شد
آقای نصیری ،آقای معماری، آقای لقمانی (این یکی رو هر کاری میکرد از ذهنش پاک بشه
نمی شد که نمی شد از اون خوشش نمی اومد )، ممد آقا
بلند گو : آقای احمدی ...احمدی ...(با داد و فریاد )احمدی ...یقه همو ول کنید ..وحشی بیا دفتر :)
این صدا ناگهان تمام رشته افکارش رو از هم گسست .از اون قضیه 18 سال میگذشت
الان دیگه برای خودش مردی شده بود و حتی تصمیم به تشکیل خانواده داشت
بلند گو : انتظامات ...انتظامات (با صدای مثل داد و فریاد )...احمدی و بگیر بیارش اینجا
یاده تمام لقمه هایی که مادر در داخل کیسه فریزر برای او قرار داده بود تا زنگ تفریح
تغذیه مناسب و بهداشتی داشته باشه ، هنوز مزش رو همراه با بوی سیبی که داخل کیف داشت
احساس می کرد
بلند گو : آقای میرزایی ...آقایییی میرزایی ...احمدی رو از دست شویی نزار بیاد بیرون
انتظامات ..احمدی رو بگیرین بیارین دفتر
یاده تمام پول تو جیبی هایی که از پدر گرفته بود و اونها رو جمع کرده بود تا توپ
چهل تیکه بخره و با بچه محل ها فوتبال بازی کنه ، هنوز شادی گل زدنش رو احساس می کرد
وبی اراده انگشت هاش رو مشت میکرد و ساعد هاش رو به بالا و پایین میبرد
بلند گو : اقای میرزایی یعنی چی فرار کرد ؟؟(باز با همون داد و هوار)
یاده اولین نمره ی بیستی که تو مدرسه گرفت افتاد و هنوز جامدادی جایزه ش رو داشت .
بلند گو : دانش آموزان ..هرکسی احمدی رو دید به انتظامات بگه ...احمدی اگه خودت بیای
دفتر تنبیه نمیشی
تمام اون خاطرات یک طرف الان بیشتر دوست داشت راجعبه احمدی شناخت پیدا کنه
که این چطور دانش آموزیه که کل مدرسه دنبالش می گردن توی همین تفکرات بود که
........
پرستار : آقای محترم ...صدای منو میشنوید ؟؟!!آقای دکتر خدا رو شکر بهوش اومد .
بهروز : (درد شدیدی توی سرش احساس میکنه و بزور صحبت میکنه )
من کجام ...بعد با دستش روی سرش رو فشار میده
پرستار : شما جلوی دبستان ولایت فقیه بودید ...یکی از دانش آموزان میخواسته از مدرسه فرار کنه ..
کیفش رو از اون سمت دیوار پرتاب میکنه و متاسفانه کیفش به سر شما بر خورد و شما بیهوش شدید
این آقا شما رو به بیمارستان اوردن ... الان چیزیو رو بخاطر میارید ؟؟
بهروز (به اون آقای مسن نگاه میکنه ..ناگهان لبخندی میزنه )...ممد آقا
ممد آقا : (به تخت نزدیک میشه ...)خوبی پسرم ؟؟منو از کجا میشناسی ؟
بهروز : من 18 سال پیش شاگرد مدرسه شما بودم ...شما هم بابای مدرسه ما (دستش رو دراز میکنه و
دست پیرمرد رو که از پیری چروک شده محکم فشار میده )
ممد اقا : (با تبسم بر لب ) خانم پرستار این جوون خوبه خوبه خدا رو شکر
پرستار : برای احتیاط یع ساعتی هم پیش ما باشند بد نیست (از اتاق خارج میشه )
بهروز : ممد آقا این دانش آموز شما ..احمدی کیه ؟؟
ممد آقا : ای آقا این پسر کل مدرسه رو بهم میریزه ...دیروز زیر معلمشون پونز گذاشته
امروز هم تو مدرسه داشته دعوا میکرده که ناظم میبینه ...
میخواست از مدرسه فرار کنه که کیفش به سر شما میخوره
بهروز (با درد ): خوب چرا اخراجش نمی کنن ؟ چرا والدینش صحبت نمیکنن ؟
ممد آقا :نمیشه خوب ... احمدی پدرش رئیس این بیمارستانه ...
پارسال خانم آقای مدیر توی این بیمارستان فارغ شد
حالا متوجه شدی
سعی کردم حال و هوای مدرسه داشته باشه ..به اول مهر چیزی نمونده ...شما کتاب هاتون رو جلد کردین؟؟!! :)