elham khajoi :
arnina :
پدرام پ :
سلام من بد قول نشم اول چالش داستان کوته و بد به چالش دست ها میرسیم...
یک روز زنی در فرودگاه در انتظار پروازش بود.از فروشگاه درون فرودگاه یک کتاب و یک جعبه کلوچه خرید و روی یک صندلی نشست.همانطور که غرق خواندن کتاب بود متوجه شد مردی کنار او نشسته و با گستاخی تمام یکی یکی کلوچه ها را برمی دارد و می خورد.آن زن ابتدا چیزی نگفت اما پس از چند لحظه عصبانی شد.چرا که با برداشتن هر کلوچه ان مرد هم یک کلوچه بر می داشت.
تنها یک کلوچه مانده بود که ان را هم مرد گستاخ برداشت و در حالی که لبخند بر لب داشت ان را به دو نیم کرد.یک نیمه را به زن داد و یک نیمه ی دیگر را خودش خورد.
ان زن در حالی که نیمه ی کلوچه خودرا می خورد گفت:عجب مرد گستاخی حتی تشکر هم نکرد!
زمان حرکت فرا رسید.زن نفس راحتی کشید و بی انکه به ان مرد گستاخ نگاهی بیندازد به راه افتاد. چند دقیقه بعد وارد هواپیما شد و روی صندلی خود نشست.دستش را در کیفش کرد تا کتابش را بیرون اورد اما دستش همان جا خشک شد.جعبه ی کلوچه اش با تمام کلوچه ها ان جا بود. در حقیقت کلوچه هایی که خورده بود متعلق به همان مرد بود اما اکنون برای عذرخواهی خیلی دیر شده بود!
برداشت از این داستان کاملا مشخصه ...

داستانت عالی بود . 
آفرین

قشنگه ولی تکراری بود شاید یه تغییر کوچیک داده باشن یا اصلن همون بوده باشه چون اینو خونده بودم گفتم .


گفته بودم کپی نکنین . خودتون بنویسین . 
