آخرین باری که خورشید رو دیدم کاملا یادمه، چند وقت پیش بود؟ واقعا حسابش از دستم در رفته. چند ماهی می گذره. روبروی زاینده رود نشسته بودم. خورشید آهسته آهسته به سمت رود پایین میومد. نگاهم رو از غروب برداشتم و به پلها نگاه کردم. یه ضربه محکم به شونه راستم وارد شد، چشمام سیاهی رفت. نمی دونم چند ساعت گذشته بود که چشمام رو باز کردم اما بازم همه جا سیاه بود. سیاهِ سیاه. به پهلو افتاده بودم روی زمین. زمین که نبود یه جای خیلی سفت و خیس. از بوی رطوبت و بالا و پایین رفتنهای متناوب فهمیدم توی یه قایقم. حتما شب بود ولی دلیل اینکه هیچ جا رو نمی دیدم این نبود. انگار سرم توی یه گونی بود.
حالا چند ماه می گذره توی یه اتاق خیلی کوچیک که توش یه دستشویی هم داره زندگی می کنم. وقتی بهم می خوان غذا بدن اینجا کاملا تاریک می شه. وقتی چراغا روشن می شه می بینم سینی غذام روی زمینه. الان منتظر غذام هستم. آره چراغها خاموش شد. ....چراغا روشن شده یه مرد لاغر اندام با سیبیلهای باریک و از بناگوش در رفته روبروم وایساده، یه پیراهن سفید، یه پاپیون قرمز. فریم عینکش دایره ای شکل و مشکیه. جوری نگام می کنه انگار منو میشناسه. زد زیره خنده...- توی یه معامله برای نجاتت مجبور شدم دو تا گروگان قدیمی رو آزاد کنم.البته توی سیاهچاله های لابیستان همیشه پر از این گروگاناست. مد نظرشون وزیرامور خارجه بوده ولی اشتباهی وزیر آموزشم رو دزدین. برای اینکه از دلت در بیارم دو تا قصر و یه عالمه پول و ثروت در انتظارته. در ضمن به عنوان مشاور اعظم هم خدمت خواهی کرد.
دعوت می کنم از مرمری، کژال، سما ، محسن125
آفرین فرک خیلی باحال بود