arnina :
با وجود اینکه امروز شنبه است و باید منتظر چالش جدید باشیم . ولی من یه تشکر به محسن بدهکارم و باید ادای دین کنم . ......بهتون نگفتم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟وووووووووووووووی الان میگم .............
توی پارک جنگلی بودم .مشغول چیدن فندق . صدای پرندگان و عظمت جنگل حسابی منو تو خودم فرو برده بود . فندق ها رو میچیدم و توی سبدم میریختم . و همینطور کم کم از دوستان جدا شدم . یادتون نمیاد همه با هم رفته بودیم جنگل ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟تابستون سال گذشته ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟آهان .........همون ماجرا رو می خوام تعریف کنم .......
یهو به خودم اومدم دیدم نمیدونم باید از کجا برگردم . همه ی زیبایی های جنگل در یک آن به وحشت و هراس تبدیل شد . سبد روانداختم و شروع به دویدن کردم . که یهو پام لیز خورد . وااااااااااااااااااااااااای خدای من . باتلاق ................ داشت منو میکشید . چه بده ..............هر چی بیشتر می خواستم خودم رو بکشم بیرون نمیشد بلکه بیشتر کشیده میشدم داخل لجن ها .................فریاد زدم . کمممممممممممممممک ...........کمممممممممممممممممک ...........بازم رفتم تووو.
خدای من .............چیکار کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟// بازم فریاد زدم . هر چی بیشتر فریاد میزدم بیشتر میرفتم داخل ... حالا دیگه لجنها تا رو ی سینه ام بود . میدونستم اگه بازم فریاد بزنم بیشتر میرم داخل . ولی چاره ای نبود . بازم فریاد کشیدم کممممممممممممممممممممک .
تا گردن رفتم تو باتلاق . حالا فقط سرم و دست راستم بیرون بود . که محسن رو دیدم . صدای فریادم روشنیده بود . چند تا شاخه درخت رو انداخت زیر پاش و دستش رو دراز کرد .
__ دستم رو بگیر
__ نه
بیشتر رفتم تو سرم رو به سمت آسمون کج کردم تا لجنها نره تو دهنم . دستم هم رفت تو لجن .
__بهت میگم بگیر دستمو . چرا نمیگیری ؟
__ آخه نامحرمی
محسن فریاد کشید : آخه لامصب دست لجنی تو چه حسی به من میده آخه . بگیرش .
یه قلوپ لجن رفت تو دهنم و کلا دیگه رفتم تو .................
یه لحظه حس کردم یه چیزی به دستم می خوره . شاخه ی درخت بود . گرفتمش و به زور و زحمت اومدم بیرون .
چند تا سرفه کردم و با دستم جلوی چشمام رو تمیز کردم . چشمامو باز کردم . دیدم محسن داره نفس نفس میزنه خیلی به زحمت منو کشیده بود بیرون .
همین که خواستم ازش تشکر کنم . رفت و تنه ی درخت رو گاز گرفت . اونم با چه شدتی .
به نظر عصبانی میومد آخه چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟