بهزاد لابی :
خوب من که زیاد آشپزی نمیکنم اما یه خاطره باحال دارم که اونو تعریف میکنم. نقش اول داستان من هم خواهرم بود. یه بار من و خواهرم تابستون بود و مدرسه ای بودیم و تو خونه بودیم. پدر و مادر سه سر کار. یهو بابام زنگ زد و گفت که پسرعموتون داره میاد اونجا. از یه شهر دیگه اومده بود و ما خیلی ندیده بودیمش و شاید2، 3 بار. از ما بزرگتر بود و مثلا اون موقع ها دانشجو بود یا تازه میخواست بره دانشگاه.
دیگه خواهر کباب تابه ای درست کرد و ناهار آوردیم بخوریم تا مامان بابا بیان. جاتون خالی اولین لقمه رو خوردیم، طوری شور شده بود، طوری شور شده بود، یعنی طوری شور شده بود که با بدبختی همون لقمه رو دادم پایین و اصلا راه نداشت برای حفظ آبرو حتی یه لقمه دیگه بخورم. خواهرم هم خودش یکم چشید دید تحت هیچ شرایطی نمیتونه بخوره. دیگه اومدیم بزنیم به شوخی و اینا چون مطمئن بودیم نمیشه خورد. انگار داشتی تیکه های نمک رو میخوردی. زبون آدم ترک میخورد. دیگه تا اومدیم بخندیم دیدیم اون لقمه دوم رو هم خورد و ... تا آخرش رو خورد!!

بعدها که آشناتر شدیم این خاطره رو بهش یاداوری کردیم جالبه که روزش رو به خوبی یادش بود اما میگفت من اصلا فداکاری نکردم و اصلا یادم نمیاد ذره ای احساس شوری کرده باشم و تو رودرواسی خورده باشم!

ادم گشنه باشه شوری و شیرینی حالیش نمیشه که من تعجب نکردم خودمم اینجوریم