Diba39 :
پارت نهم:
بچه ها به طرف راهی که آماندا داده بودند حرکت کردند .در قسمت شرقی تونل که راه باریکی بود در ته تونل روی سقف ان دریچه ای بود که باید آن در کنار می زدند وارد یکی از اتاقهای عمارت آماندا میشدند .این تونل را برای فرار سران بزرگ ساخته بودند و راههای فرار مخفی داشت .آماندا گفته بود که نگهبانان از راه فرار هیچ اطلاعی ندارند
بچه هابه زور خود را از دریچه رد کردند چند روز در تاریکی بودند وحالا پرتوی نور خورشید که از لابلای شاخ وبرگهای درختان به درون اتاق افتاده بود ،با انکه نور زیادی نداشت ولی چشماهای بچه ها را آذیت میکرد.همانطور که آماندا گفته بود انها خود را به اتاق طبقه بالا میرسانند ودکمه ای که زیر تابلو بزرگی کنار کتابخانه هست را میزنند .به دستور آماندا لباسهای نظامی میپوشند وچند قبضه اسلحه و تیر و فشنگ ....مقداری هم دارو نان و کنسرو و مواد غذایی بر میدارند .بچه هادیگر جونی برایشان باقی نمانده ولی باید عجله میکردند و فرصت را از دست ندهند .نوشان به دنبال لب تاپ سیروس میگردد ودر همان اتاق آنرا پیدا میکند .
فرشته:آماندا گفته از حیاط پشتی خانه باید خارج بشیم.
بهزاد با احتیاط داخل ایوان می رود و زیبایی این باغ را نظاره میکند عمارت در وسط باغ قرار دارد و دور تا دور ان پر از درختان تنو مند وگلهای زیباست،هر چقدر که بعضی از قسمتهای دیوار جلوی عمارت توسط مردم خراب شده ولی بازهم از قشنگی این عمارت کم نشده در کنار پیاده رو های باغ ودر دو طرف پله هاجوی ابی هست ،در وسط باغ حوضی وجود دارد که درون ان فواره است.
بهزاد متوجه میشود که باید از کدوم قسمت خارج شوند .بدون معطلی به بیرون میروند آنها صدای نامعلوم نگهبانان را که دارند دور میشوند حرف میزنند و میخندند را میشنوند
اول مهرنوش با دستور بهزادبه طرف دیوار میرود وپشت شمشادها پناه میگیرد بعد دلداده وبعد فرشته میرود ، بچه ها اشاره میکنند که در پشتی بسته است .
بهزاد به اطراف نگاه میکند و به دیبا میگوید که خودت را از دیوار بالا بکش ببین بیرون چه خبره تا ما بیایم .
وقتی که دیبا خودش را به دیوار میرساند و میپرد تا خودش را به بالای دیوار بکشد ،نوشان چشمش به دو تا از نگهبانان می افتد که دیبا را میبینن و میگویند بی حرکت ....دیبا دوباره پایین میپرد دستهایش را کنار پهلوهایش بالا میبرد و به طرف آنها حرکت میکند تا می آید تفنگش را در بیاره یکی از آنها به او شلیک میکند و او را نقش زمین میکند با جیغ و نههههههههه نوشان ،بهزاداز پشت جای که پناه گرفته بود بیرون میرود و آن دو را به رگبار میبندد .
بچه ها به طرف دیبا که غرق در خون است میروند گلوله به قلب او خورده است ،فرشته و نوشان دلداده گریه میکنند و او را در آغوش میگیرند .دیبا دستان فرشته را فشار میدهد
