خانه
1.19M

من شما را به چالش دعوت میکنم!

  • ۱۰:۵۲   ۱۳۹۷/۸/۲۶
    avatar
    کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    من می نویسم:
    بهزاد با قنداق اسلحه ضربه ای به شانه جیمی زد :سیییییییییییییس، سپس انگشت اشاره اش را روی بینی گذاشت و همه را به سکوت دعوت کرد. یک گروه پنج نفره به سمت آنها می آمدند. دیگر کار از کار گذشته بود. به نظر می رسید که آنها را دیده اند. بهزاد و مهرنوش اسلحه هایشان را به سمت گروه ناشناس گرفتند و بهزاد فریاد زد: جلوتر نیاید. افراد آن گروه هم مسلح بودند. پسر جوانی که در راس آن گروه قرار داشت سر اسلحه اش را پایین گرفت و سپس آن را روی زمین قرار داد با نگاهی به بقیه افراد خواست تا همراهانش نیز همین کار را انجام دهند. در حالیکه دستهایش را بالا گرفته بود گفت: ما هم جا موندیم. دلیلی نداره بخوایم شما رو بکشیم. اسم من آرشه، اینا هم گلاریس، کاوه، شروین و مازیار هستن. گلاریس از گردن کلفت های ناساست.
    بهزاد زیر خنده زد و گفت: جدا؟....
    نوشان از جایش بلند شد و در حالیکه اسلحه را به سمت آرش نشانه می رفت گفت: ما رو خر فرض کردی...ناسا؟! بعد اینجا چیکار می کنه؟!
    شروین جلو آمد و گفت: گلاریس خواهر منه، اون فقط می تونست اسم چهار نفر از اعضاء خانواده رو وارد لیست کنه. اون به خاطر ما اومده اینجا..
    نوشان این دفعه سر گلاریس را هدف گرفت و گفت: مگه خودت زبون نداری... بقیه داستان علمی تخیلیتونو خودت تعریف کن...
    گلاریس: خانممم. شروین راست میگه..سفینه کارکنان ناسا اولین سفینه ای بود که زمین رو ترک کرد. حدود سه ماه پیش...البته منظورم آخرین نفرات ناساست. اولین نفرات دو سال پیش رفتن...من...من بدون خانواده م نمیتونستم برم. با آخرین پرواز برگشتم ایران...
    آرش گفت: حالا همه این حرفها رو ولش کنید... گلاریس می گه حالا که بیشتر آدمها زمین رو ترک کردن...نمودار حرکت زمین تغییر کرده...شاید اون شهاب سنگ دیگه با زمین برخورد نکنه....
    مازیار جلو آمد و گفت: شماها اوضاعتون خیلی بد به نظر میرسه. بهتره با ما بیاید...ما جای امن و غذای کافی داریم. ما حدودا بیست نفریم. بقیه بچه ها توی خونه امن هستن...ما هر روز اینجا گشت میزنیم تا کسایی که زنده موندن و نیاز به کمک دارن رو پیدات کنیم.
    بهزاد در حالیکه همچنان اسلحه را بالا نگه داشته ودستش رو ماشه بود ، دلداده را صدا کرد و آرام در گوشش گفت تفتگت رو آماده شلیک کن و چشم ازشون برندار باید با بقیه بچه ها مشورت کنم.
    دلداده مغز گلاریس را نشانه گرفت و گفت: کوچکترین حرکت مشکوکی باعث میشه مغزش رو بپاشم رو زمین....

    بهزاد و بقیه بچه ها چند قدم عقب رفتن. بهزاد: بچه ها نظرتون چیه؟
    مهرنوش: ما کنسرو، اسلحه و آب خوردن داریم...ممکنه همه اینا خالی بندی باشه تا هر چی داریم رو از چنگمون در بیارن...من بهشون اعتماد ندارم.
    بهزاد به فرک نگاه کرد:تو چی فکر می کنی؟
    فرک: من ترجیح میدم باهاشون برم اما باید احتیاط کنیم و تا همه حرفاشون بهمون ثابت نشده بهشون اعتماد نکنیم.
    نوشان:من حرفاشونو باور کردم...به نظرم راست میگن.
    فرشته:منم مثل مهرنوش فکر میکنم. ما بهشون احتیاجی نداریم. 
    دلداه نیم نگاهی به بهزاد انداخت و گفت: اگه یکیشونو گروگان بگیریم دیگه برامون خطری ندارن...
    مهرنوش که عصبانی به نظر می رسید گفت: من با شاید و اما و اگر حاضر نیستم جون خودمو به خطر بندازم. بهزاد ما باید خودمونو به یکی از سفینه ها برسونیم. جیمی می گه سفینه های دیگه ای هم هستن...
    جیمی: به جز اون سفینه آخر که بهش نمی رسیم. چند تا سفینه دیگه هم هست. سفینه هایی که برای آزمایش ازشون استفاده شده... رفت و برگشتشون هم تست شده و مشکلی ندارن..فقط یه مشکل هست..
    فرک: چی؟
    جیمی: کسی نیست که اونا رو هدایت کنه....

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
زیربخش
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان