خانه
1.18M

من شما را به چالش دعوت میکنم!

  • ۱۴:۴۶   ۱۳۹۸/۳/۵
    avatar
    کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    زیباکده
    بهزاد لابی : 
    پاهایش خسته شده بود اما خیال ایستادن نداشت. بی هدف از خیابان های بلند رد میشد و گاهی خودش را در کوچه پس کوچه ها گم میکرد. کم کم خورشید غروب کرد. دلش باران میخواست. بی صدا در دلش میگفت : آخ اگه بارون بزنه.
    شب به نیمه رسید. خیال ایستادن نداشت. لرزش تلفن همراهش را حس کرد. دستش را به زور بدون اینکه متوقف شود داخل جیبش کرد و اینبار تلفنش را جواب داد : الو؛ باران ...
    زیباکده

    فکر کنم یا باران رفته بود یا یه بلایی سرش اومده بود. چون انگار می خواست یه جمله ای راجع به باران بگه. نه؟ 727272

    چشم من تو نخه ابرِ که بارون بزنه....

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۵/۳/۱۳۹۸   ۱۴:۴۸
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
زیربخش
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان