سلام به دوستای گلم بخصوص فرک جون و نوشان جون که زحمت ادامه دادن به داستان را دارن به دوش می کشنبچه ها اول بگم که من اونقدر ها ها زامبی نیستم و منظورم از اونجوری تموم کردن داستان این بود که یکمی جلب توجه بشه و با مشارکت بیشتر معترضین داستان بعدی رو بنویسیم دوم اینکه من یک انتقادی به ریتم داستان دارم و اون اینه که چرا ماهنوش(در حالی که اسمش شبیه منه ) اینقدر کله پوک و احساساتی و در عین حال خوش شانسه؟ اگر اینجوری باشه که هیچ کاری بجز پیروی از غریزه و آینده دانی غیر طبیعیش یا گریه کردن ازش بر نمی یاد و در همین حال هر چی گند میزنه در همه ی تصمیم گیری های عقلانیش، فوری شانس همه چیز رو درست می کنه؟آخرش هم حتمن اینجوری می شه که بر خلاف زندگی خودش دوست پسر دخترش آدم خیلی خوب و موجه و عاشقی از کار در میاد و ماهنوش هر چی سعی می کنه گند بزنه تو این رابطه شانسش اجازه نمی ده و آخرش همه عاقبت به خیر می شن!خوب اینجوری که بهتر بود زودتر تمومش می کردیم و می فرستادیمش صدا و سیما که یه سریال ماه رمضونی از روش بسازن!من غر غرو نیستم و واقعا اگر جمع این روش رو بپسنده می تونم باهاش کنار بیام و مشارکت کنم ولی اینجوری با قصد اولیه خودمون که قرار بود تفاوت سلیقه ها باعث چالش برای نویسنده ها بشه و یه فان واقعی داشته باشیم یکمی متفاوتهاگر قرار اینقدر منطقی جلو بریم پیشنهاد می کنم که هر هفته یکنفر یک داستان رو از اول تا آخر هر روز جلو ببره و بعدش یک فرصت 2-3 روزه بذاریم برای نقد، اینجوری هم داستان ها منسجم تر و قشنگ تر می شن و هم می تونه یک تمرین حسابی برای نوشتن باشه لطفا در مورد کل این پست و پیشنهاد آخر نظرتون رو بنویسید، ممنون