او یک زن
قسمت بیست و چهارم
چیستا یثربی
رفتم سمت اتاق سهراب. چراغ را روشن گذاشته بودم.
ساک و کوله پشتی و کیفم را زمین انداختم ؛
سهراب نبود ؛ انگار پدر و مادر آدم ؛ خانه نباشند ؛
انگار جهان ؛ به یک جای غریب کوچ کرده باشد!
خانه مثل آخر شبهای گورستان؛ خلوت بود.
قرآن کوچکش را باز کردم ؛ سوره ی یوسف آمد که برادرانش او را از حسادت ؛ در چاهی انداختند؛ ترسیدم!
حس دلشوره ی شدیدی گرفتم ؛
دوباره پتوی سفری سهراب را روی سرم انداختم ؛
این بار میدویدم...برف رد پاهایم را پاک کرده بود.
حسی به من میگفت ؛ سهراب در خطر است و جای دوری نیست!
نزدیک کلبه نیکان ؛ زیر آلاچیق پوشیده از برف ؛
تازه متوجه ماشین علیرضا شدم .
خدایا، پس آن مردک گنده هم اینجا بود؟! این دختر را او آورده بود ؟با سهراب طفلکی چه کرده بودند ؟
لای در ؛ باز بود .
بی در زدن ؛ وارد شدم.
علیرضا روی چهارپایه داشت لامپ جدید را وصل میکرد، زیر نورچراغ قوه ی شار ژی...
دخترک روی کاناپه دراز کشیده بود و نیکان به تاریکی خیره بود،
گفت: مگه نگفتم دیگه نبینمت؟
گفتم : با سهراب چیکار کردین؟ اومده بود ساک منو بیاره...
گفت: من ندیدمش!
علیرضا روی چهارپایه تلو تلو خورد! ...
گفتم: اون محیط بان رسمی کشوره، اگه بلایی سرش بیاد!...
علیرضا خونسرد گفت : سر همه بلا میاد؛ شهرامو ببین ! صبح دستش خوب بود.بخیه هاشم داشت جوش میخورد ؛ حالا ببینش! روحا و جسما داغونه!
گفتم: ماشینتو دیدم!
گفت: پیاده که نیومدم! شهرام که زنگ زد؛ سریع من و طناز اومدیم؛ راستی ؛ خیلی بی انصافی تو اون حال؛ ولش کردی! خیلی نامردی !
گفتم :میرم دستشویی؛ ولی رفتم سراغ ماشین علیرضا ؛ آینه ی کناری و کمی ازشیشه ماشین ؛ خونی بود؛ یک ملافه خونی مشکوک؛ روی صندلی عقب بود؛ در ماشین قفل نبود؛ ملافه را کنار زدم !
اسلحه سهراب بود! شاید علیرضا یادش رفته بود در ماشین را قفل کند.
اسلحه ی سهراب را برداشتم، خشن شده بودم ؛ مثل حیات وحش استرالیا شده بودم....
در کلبه را با لگد باز کردم؛ علیرضا تا اسلحه را دست من دید؛ از چهار پایه پایین پرید و به سمت من آمد،
گفت : مگه خل شدی؟ من هیچوقت تو باغ شهرام ؛ در ماشینو قفل نمیکنم! حالا بده ش به من!...
گفتم:نزدیک نشو! اول بگو صاحبش کجاست؟
گفت : وسط جاده ؛ اینو پیداش کردم. کسی رو ندیدم....
گفتم: دروغگو! تو؛سهرابو دیدی و حرفتون شد ؛ بعد زدیش!
تا پلیس بیاد طول میکشه ؛ وقت نداریم....یا میگی کجاست؛یا...
گفت : یا مارو میکشی جوجه؟!
گفتم : نه! ببین چیکار میکنم !
به سمت دختر که دراز کشیده بود رفتم؛ ازگیسش گرفتم ؛ ازخواب با وحشت پرید! جیغ زد؛ انگار یک دفعه شوکه شد!
ولی من سیدنی بودم و وحشی!
دختر مرا با اسلحه که بالای سرش دید گفت: به خدا کار من نبود ! بش بگو دیگه علی!
به دختر گفتم : بلند شو !
حتی بلد نبودم با آن اسلحه کار کنم، موهای بلند دختر؛ هنوز دردست من بود؛ جیغ زد : علی بش بگو ! دردم گرفته !
گفتم ؛بیا ببینم ؛ دختر را به باغ کشاندم،
گفتم یا میگی ؛ یا هر دو تا صبح اینجا یخ میزنیم! ....
دوستتم بیاد جلو؛ شلیک میکنم، میزنم به پاش ! سهراب کجاست؟!
دختر؛ رکابی تنش بود و میلرزید."کار علی بود...
اون زد بش؛ با ماشین! علی مسته! باش حرفش شد.پسره اومد بره.از پشت با ماشین زد بش !.....
و زد زیر گریه..
گفت:من کاره ای نیستم؛ منو اذیت نکن!
چیستا یثربی