خانه
46.4K

رمان ایرانی " او یک زن "

  • ۱۷:۱۲   ۱۳۹۵/۱۰/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت بیست و چهارم
    چیستا یثربی



    رفتم سمت اتاق سهراب. چراغ را روشن گذاشته بودم.
    ساک و کوله پشتی و کیفم را زمین انداختم ؛
    سهراب نبود ؛ انگار پدر و مادر آدم ؛ خانه نباشند ؛
    انگار جهان ؛ به یک جای غریب کوچ کرده باشد!
    خانه مثل آخر شبهای گورستان؛ خلوت بود.
    قرآن کوچکش را باز کردم ؛ سوره ی یوسف آمد که برادرانش او را از حسادت ؛ در چاهی انداختند؛ ترسیدم!
    حس دلشوره ی شدیدی گرفتم ؛
    دوباره پتوی سفری سهراب را روی سرم انداختم ؛
    این بار میدویدم...برف رد پاهایم را پاک کرده بود.

    حسی به من میگفت ؛ سهراب در خطر است و جای دوری نیست!
    نزدیک کلبه نیکان ؛ زیر آلاچیق پوشیده از برف ؛
    تازه متوجه ماشین علیرضا شدم .
    خدایا، پس آن مردک گنده هم اینجا بود؟! این دختر را او آورده بود ؟با سهراب طفلکی چه کرده بودند ؟
    لای در ؛ باز بود .
    بی در زدن ؛ وارد شدم.
    علیرضا روی چهارپایه داشت لامپ جدید را وصل میکرد، زیر نورچراغ قوه ی شار ژی...

    دخترک روی کاناپه دراز کشیده بود و نیکان به تاریکی خیره بود،
    گفت: مگه نگفتم دیگه نبینمت؟
    گفتم : با سهراب چیکار کردین؟ اومده بود ساک منو بیاره...
    گفت: من ندیدمش!
    علیرضا روی چهارپایه تلو تلو خورد! ...
    گفتم: اون محیط بان رسمی کشوره، اگه بلایی سرش بیاد!...
    علیرضا خونسرد گفت : سر همه بلا میاد؛ شهرامو ببین ! صبح دستش خوب بود.بخیه هاشم داشت جوش میخورد ؛ حالا ببینش! روحا و جسما داغونه!
    گفتم: ماشینتو دیدم!
    گفت: پیاده که نیومدم! شهرام که زنگ زد؛ سریع من و طناز اومدیم؛ راستی ؛ خیلی بی انصافی تو اون حال؛ ولش کردی! خیلی نامردی !
    گفتم :میرم دستشویی؛ ولی رفتم سراغ ماشین علیرضا ؛ آینه ی کناری و کمی ازشیشه ماشین ؛ خونی بود؛ یک ملافه خونی مشکوک؛ روی صندلی عقب بود؛ در ماشین قفل نبود؛ ملافه را کنار زدم !
    اسلحه سهراب بود! شاید علیرضا یادش رفته بود در ماشین را قفل کند.

    اسلحه ی سهراب را برداشتم، خشن شده بودم ؛ مثل حیات وحش استرالیا شده بودم....
    در کلبه را با لگد باز کردم؛ علیرضا تا اسلحه را دست من دید؛ از چهار پایه پایین پرید و به سمت من آمد،
    گفت : مگه خل شدی؟ من هیچوقت تو باغ شهرام ؛ در ماشینو قفل نمیکنم! حالا بده ش به من!...
    گفتم:نزدیک نشو! اول بگو صاحبش کجاست؟
    گفت : وسط جاده ؛ اینو پیداش کردم. کسی رو ندیدم....
    گفتم: دروغگو! تو؛سهرابو دیدی و حرفتون شد ؛ بعد زدیش!
    تا پلیس بیاد طول میکشه ؛ وقت نداریم....یا میگی کجاست؛یا...
    گفت : یا مارو میکشی جوجه؟!
    گفتم : نه! ببین چیکار میکنم !
    به سمت دختر که دراز کشیده بود رفتم؛ ازگیسش گرفتم ؛ ازخواب با وحشت پرید! جیغ زد؛ انگار یک دفعه شوکه شد!
    ولی من سیدنی بودم و وحشی!
    دختر مرا با اسلحه که بالای سرش دید گفت: به خدا کار من نبود ! بش بگو دیگه علی!
    به دختر گفتم : بلند شو !
    حتی بلد نبودم با آن اسلحه کار کنم، موهای بلند دختر؛ هنوز دردست من بود؛ جیغ زد : علی بش بگو ! دردم گرفته !
    گفتم ؛بیا ببینم ؛ دختر را به باغ کشاندم،
    گفتم یا میگی ؛ یا هر دو تا صبح اینجا یخ میزنیم! ....

    دوستتم بیاد جلو؛ شلیک میکنم، میزنم به پاش ! سهراب کجاست؟!

    دختر؛ رکابی تنش بود و میلرزید."کار علی بود...
    اون زد بش؛ با ماشین! علی مسته! باش حرفش شد.پسره اومد بره.از پشت با ماشین زد بش !.....
    و زد زیر گریه..
    گفت:من کاره ای نیستم؛ منو اذیت نکن!



    چیستا یثربی

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۱۱:۴۲
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان