نار و نگار 🍁
قسمت بيست و هفتم
اشرف شروع كرد به داد و بيداد كردن و هوار كشيدن،يوسف از ترسش اومد بغل من ، اشرف مثل قبلا شروع كرد به كتك زدن خودش و فحش دادن به زمين و زمان و هر چي خواست بار پوري كرد.
پوري هم يه دفعه از اتاق زد بيرون و پريد موهاي اشرف و گرفت و گلاويز شدن،پوري پاي اشرف و گاز گرفت و اشرفم تا ميتونست لب و دهن پوري و پاره كرد و طوري كه تموم همسايه ها بفهمن هوار ميزد و ميگفت:
-من زنشم،بچه دارم ازش،يه غلطي كردم از سر جووني بوده حالا اومدم ميگم گُه خوردم،نفهميدم ولي نميتونم ببينم بچم زير مشت و لگدِ يه نامادري بزرگ شه
-تو غلط كردي،من چهار سال كهنشو شستم و نَجسي از خونه پاك كردم.تا حالا كجا بودي؟پيش آقاتون؟ حالا هم برو پيش همون دلبر ، چيكار با باقر داري؟
از صداي جيغ و داد اونا فاطي خانم بُدو اومد پايين رفت سراغ پوري و از اون طرف هم لادن رسيد و رفت سراغ اشرف تا جداشون كنه ولي هيچكدومشون نتونستن دعوا رو ختم كنن و لادن كه از حرفهاي اونا بيشتر خنده اش گرفته بود كشيد عقب شروع كرد به خنديدن و اونا هم دعواشون و كشوندن به فحش هاي خيلي زشت و سيلي زدن به هم .
آقام بغل ديوار چهار زانو نشسته بود و سرشو انداخته بود پايين،منم كه از دعواي جفتشون كم و بيش خوشحال بودم جلوي چشاي يوسف و گرفته بودم و بيشتر به خنده هاي جذاب و با مزه لادن نگاه ميكردم تا دعواي اون دو تا ،همينطور ماتِ نگاه و ادا اطواراي نگار بودم كه يكدفعه داد نگار رفت تو گوشم و همچنين هوار محكم و كشداري زد كه آقام تندي بلند شد سرپا و منم كم مونده بود كُپ كنم،نگار يهو رفت بين جفتشون و با دستاي كشيده خودش هر كدوم انداخت يه ور و
وايستاد بينشون .
هر دوشون كه از رفتار نگار متعجب بودن آروم وايستادن سر پا و لادن هم ديگه نميخنديد و نگار هم كه ديد همه ساكتن گفت:
مگه اينجا چاله ميدونه ؟با جفتتونم ،اين بچه داره از ترس سكته ميكنه بابا ، مثل دو تا ديوانه پريدين بهم كه چي،مشكل اصلي پدر منه
آقام بلند شد و رفت سمت نگار كه باهاش درگير شه ولي نگار محكم رفت و جلوش واستاد و گفت:
آقا جون واستا قاطي هم نكن ،اينا هيچكدوم واسه يوسف مادري نكردن،مادر اون من بودم آقا،بدبختي شو من كشيدم و محمد،گُشنگيش و من كشيدم و داداشم و وسلام. هيچكس نكشيده آقا جون ،نه پوري كشيده نه اشرف
آقام آروم سرش و انداخت پايين و برگشت سمت من و منم رفتم سمت نگار بهش گفتم:
-بسه نگار بيا كنار
-نميام محمد نميام داداشم نميام گلم نميام مادرم نميام پدرم ،بزار يه بار بگم و خلاص،من سيزده سالمه بچه نيستم كه
-آروم باش نگار جان
-من ميرم از اين خونه و محمدهم با من مياد يوسف هم همينطور ،ما ميريم و هر وقت تنور شما و خريت هاي انساني و حسي و جنسي و حقير تون تموم شد بگيد برگرديم.
وسلام نامه تمام
همين و كه گفت اومد يوسف و از من كه ماتم برده بود گرفت و به منم با سر اشاره كرد كه راه بيافتم و از مجموعه اين رفتارهاي نگار جمعي كه تو خونه بودن ساكت و معصوم به ربروشون خيره شده بودن.
از خونه اومديم بيرون و جلوي در هر چي آشنا و همسايه بود و ديديم كه از سر فضولي فال گوش واستاده بودن و بيشتر ميخواستن از أصل موضوع خبر دار بشن .
نگار و من و يوسف از لاي همسايه ها رد شديم كه يه دفعه احمد خان اومد جلو و گفت:
-بريد خونه ما
از جمع كه جدا شديم تا خونه احمد خان هنوز نميتونستم اين جسارت و رفتار نگار رو باور كنم.
آخ كه هيچي جذاب تر از لحظه اي كه خواهرم تونست از خودش دفاع كنه برام نبود و همش مثل يه دختر جاافتاده بهش نگاه ميكردم.
تو خونه احمد خان هيچكدوم با كسي صحبت نكرديم تا وقتي كه انسيه از استديو برگشت و از حالِ بد و اعصاب داغونمون فهميد خبرايي شده و با نگار رفتن تو اتاق انسي.
انسي بعد يكي دو ساعت اومد بيرون و كمي هم با مادرش به من دلداري دادن و حدودا اوضاع مرتب شد .
نگار بعد اينكه با انسي حرف زد كمي بهتر شد و رنگ و روش اومد سر جاش و بعد با انسي نشستن از تلويزيون تازه شون سريال تخت ابونصر و اداهاي ولي شيراندامي رو نگاه كردن و تا آخر شب شويِ ترانه نگاه كردن و بالاخره نگار آرومه آروم شد . آخه تو زندگيه هر كسي يه نَفَر هست كه وظيفه اش اينه كه آدم و آروم كنه و فقط همون يه نَفَر قسمت هر كَس ميشه .
آخراي شب بود كه احمد خان در و وا كرد و اومد تو و بعد اون آقام اومد تو و نشست و احمد خان شروع كرد به نصيحت كردن ،آقام گوش ميكرد و هيچي نميگفت و قرمز شده بود،كمي كه گذشت يكي چند تا مشت كوبيد به درو بعد اينكه طاهر در و وا كرد پوري با داد و هوار اومد تو و گفت:
-منو تو خونه تنها گذاشتي با اون زنيكه اومدي اينجا؟نميگي اون ديوانه است،گردنمو گوش تا گوش ميبره
-تو برو من ميام
-نميرم
-برو ميام پوري،سگم نكن
پوري از ترس در و بست و رفت ،آقا كمي از گذشته خودش و اشرف و بدون اينكه جريان اون جووني كه با ژيان مهاري اشرف و برده بود بگه
تعريف كرد
كه دوباره باز در زده شد و عطا در و واكرد كه يهو پوري مثل آدمي كه جن ديده اومد تو و به آقام گفت:
اشرف،اشرف رفت
-نميره جايي،تو برو خونه
-رفته باقر، به قبله قسم رفته باقر،يوسف رو هم با خودش برده
-يوسف؟
بابك لطفي خواجه پاشا
(آبان نود و پنج)