خانه
54.3K

رمان ایرانی " نار و نگار "

  • ۰۰:۵۲   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    قسمت بيست و هفتم



    اشرف شروع كرد به داد و بيداد كردن و هوار كشيدن،يوسف از ترسش اومد بغل من ، اشرف مثل قبلا شروع كرد به كتك زدن خودش و فحش دادن به زمين و زمان و هر چي خواست بار پوري كرد.
    پوري هم يه دفعه از اتاق زد بيرون و پريد موهاي اشرف و گرفت و گلاويز شدن،پوري پاي اشرف و گاز گرفت و اشرفم تا ميتونست لب و دهن پوري و پاره كرد و طوري كه تموم همسايه ها بفهمن هوار ميزد و ميگفت:
    -من زنشم،بچه دارم ازش،يه غلطي كردم از سر جووني بوده حالا اومدم ميگم گُه خوردم،نفهميدم ولي نميتونم ببينم بچم زير مشت و لگدِ يه نامادري بزرگ شه
    -تو غلط كردي،من چهار سال كهنشو شستم و نَجسي از خونه پاك كردم.تا حالا كجا بودي؟پيش آقاتون؟ حالا هم برو پيش همون دلبر ، چيكار با باقر داري؟

    از صداي جيغ و داد اونا فاطي خانم بُدو اومد پايين رفت سراغ پوري و از اون طرف هم لادن رسيد و رفت سراغ اشرف تا جداشون كنه ولي هيچكدومشون نتونستن دعوا رو ختم كنن و لادن كه از حرفهاي اونا بيشتر خنده اش گرفته بود كشيد عقب شروع كرد به خنديدن و اونا هم دعواشون و كشوندن به فحش هاي خيلي زشت و سيلي زدن به هم .
    آقام بغل ديوار چهار زانو نشسته بود و سرشو انداخته بود پايين،منم كه از دعواي جفتشون كم و بيش خوشحال بودم جلوي چشاي يوسف و گرفته بودم و بيشتر به خنده هاي جذاب و با مزه لادن نگاه ميكردم تا دعواي اون دو تا ،همينطور ماتِ نگاه و ادا اطواراي نگار بودم كه يكدفعه داد نگار رفت تو گوشم و همچنين هوار محكم و كشداري زد كه آقام تندي بلند شد سرپا و منم كم مونده بود كُپ كنم،نگار يهو رفت بين جفتشون و با دستاي كشيده خودش هر كدوم انداخت يه ور و
    وايستاد بينشون .
    هر دوشون كه از رفتار نگار متعجب بودن آروم وايستادن سر پا و لادن هم ديگه نميخنديد و نگار هم كه ديد همه ساكتن گفت:

    مگه اينجا چاله ميدونه ؟با جفتتونم ،اين بچه داره از ترس سكته ميكنه بابا ، مثل دو تا ديوانه پريدين بهم كه چي،مشكل اصلي پدر منه

    آقام بلند شد و رفت سمت نگار كه باهاش درگير شه ولي نگار محكم رفت و جلوش واستاد و گفت:

    آقا جون واستا قاطي هم نكن ،اينا هيچكدوم واسه يوسف مادري نكردن،مادر اون من بودم آقا،بدبختي شو من كشيدم و محمد،گُشنگيش و من كشيدم و داداشم و وسلام. هيچكس نكشيده آقا جون ،نه پوري كشيده نه اشرف

    آقام آروم سرش و انداخت پايين و برگشت سمت من و منم رفتم سمت نگار بهش گفتم:
    -بسه نگار بيا كنار
    -نميام محمد نميام داداشم نميام گلم نميام مادرم نميام پدرم ،بزار يه بار بگم و خلاص،من سيزده سالمه بچه نيستم كه
    -آروم باش نگار جان
    -من ميرم از اين خونه و محمدهم با من مياد يوسف هم همينطور ،ما ميريم و هر وقت تنور شما و خريت هاي انساني و حسي و جنسي و حقير تون تموم شد بگيد برگرديم.
    وسلام نامه تمام

    همين و كه گفت اومد يوسف و از من كه ماتم برده بود گرفت و به منم با سر اشاره كرد كه راه بيافتم و از مجموعه اين رفتارهاي نگار جمعي كه تو خونه بودن ساكت و معصوم به ربروشون خيره شده بودن.

    از خونه اومديم بيرون و جلوي در هر چي آشنا و همسايه بود و ديديم كه از سر فضولي فال گوش واستاده بودن و بيشتر ميخواستن از أصل موضوع خبر دار بشن .
    نگار و من و يوسف از لاي همسايه ها رد شديم كه يه دفعه احمد خان اومد جلو و گفت:
    -بريد خونه ما

    از جمع كه جدا شديم تا خونه احمد خان هنوز نميتونستم اين جسارت و رفتار نگار رو باور كنم.
    آخ كه هيچي جذاب تر از لحظه اي كه خواهرم تونست از خودش دفاع كنه برام نبود و همش مثل يه دختر جاافتاده بهش نگاه ميكردم.
    تو خونه احمد خان هيچكدوم با كسي صحبت نكرديم تا وقتي كه انسيه از استديو برگشت و از حالِ بد و اعصاب داغونمون فهميد خبرايي شده و با نگار رفتن تو اتاق انسي.
    انسي بعد يكي دو ساعت اومد بيرون و كمي هم با مادرش به من دلداري دادن و حدودا اوضاع مرتب شد .
    نگار بعد اينكه با انسي حرف زد كمي بهتر شد و رنگ و روش اومد سر جاش و بعد با انسي نشستن از تلويزيون تازه شون سريال تخت ابونصر و اداهاي ولي شيراندامي رو نگاه كردن و تا آخر شب شويِ ترانه نگاه كردن و بالاخره نگار آرومه آروم شد . آخه تو زندگيه هر كسي يه نَفَر هست كه وظيفه اش اينه كه آدم و آروم كنه و فقط همون يه نَفَر قسمت هر كَس ميشه .
    آخراي شب بود كه احمد خان در و وا كرد و اومد تو و بعد اون آقام اومد تو و نشست و احمد خان شروع كرد به نصيحت كردن ،آقام گوش ميكرد و هيچي نميگفت و قرمز شده بود،كمي كه گذشت يكي چند تا مشت كوبيد به درو بعد اينكه طاهر در و وا كرد پوري با داد و هوار اومد تو و گفت:

    -منو تو خونه تنها گذاشتي با اون زنيكه اومدي اينجا؟نميگي اون ديوانه است،گردنمو گوش تا گوش ميبره
    -تو برو من ميام
    -نميرم
    -برو ميام پوري،سگم نكن

    پوري از ترس در و بست و رفت ،آقا كمي از گذشته خودش و اشرف و بدون اينكه جريان اون جووني كه با ژيان مهاري اشرف و برده بود بگه
    تعريف كرد

    كه دوباره باز در زده شد و عطا در و واكرد كه يهو پوري مثل آدمي كه جن ديده اومد تو و به آقام گفت:
    اشرف،اشرف رفت
    -نميره جايي،تو برو خونه
    -رفته باقر، به قبله قسم رفته باقر،يوسف رو هم با خودش برده
    -يوسف؟



    بابك لطفي خواجه پاشا
    (آبان نود و پنج)

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان